قسمت پنجم

اولیویا پرونده را روی میزش گذاشت:"میشه یه نگاهی به این بیندازید آقای جاکاپان؟"

بیو سرش را بلند کرد:"چرا من؟مگه آقای سامیتیکول نیستند؟"

اولیویا لبخند بی معنی زد:"نه نیستند!شاید سر قرار رفتند"

بیو با بی خیالی نگاهی به پرونده انداخت:"ولی فکر نکنم من برای امضا کردن این مجوز داشته باشم"

اولیویا نزدیکتر شد:"البته که دارید آقای سامیتیکول به شما اختیار تام داده"

بیو پرونده را باز کرد و متوجه نامه ای میخکوب شده داخلش شد.خط ویتو بود. بیو با خشم به اولیویا نگاه کرد:"این چیه؟"

اولیویا لب میز نشست و با مهربانی لبخند زد:"به سمس و تلفن هاش جواب نمیدی خیلی نگرانته اینو داد واست بیارم تا..."

بیو نامه را کند و نخوانده مچاله کرد:"می تونید تشریف ببرید"

اولیویا فوتی کرد:"برادرم داره دیونه میشه بیو!خواهش میکنم"

بیو کاغذ را داخل سطل زباله انداخت:"این مشکل من نیست"

اولیویا از روی میز پایین آمد:"من خواهرشم و نگرانشم مریض شده...می ترسم خودشو بکشه"

بیو خنده ای کرد:"چکار می تونم بکنم خانم فرناندو؟ازم چه انتظاری دارید؟برم بیفتم بغلش؟"

"فقط به دانشگاه برگردید تا اونم برگرده به همین دیدار های روزانه قانعه"

بیو به چشمان غیر قابل اعتماد اولیویا نگاه کرد:"نمی تونم!من ازش متنفرم!"

اولیویا نیشخندی زد:"می دونم چرا ازش متنفری!می دونم باهات خیلی ظالمانه رفتار کرده اما اون از عشق تو این کارو کرد چون می خواست تو رو برای همیشه داشته باشه!"

بیو شوکه شد:"چی؟! شما...شما می دونید که..."

اولیویا خنده ای کرد:"بله!اونشب پیشم اومد و اعتراف کرد!کلی گریه کرد و گفت که پشیمونه"

بیو حس کرد از بلندی سقوط کرد:"اوه...اوه لعنت!"

صورتش را درون دو دست مخفی کرد و نالید:"لطفاً تنهام بذارید"

اولیویا دست روی شانه او گذاشت:"نگران نباش می دونم بایبل چیزی نمی دونه و من اینو ازش مخفی میکنم به شرطی که..."

بیو باخشم سرش را بلند کرد:"شرط؟! باورم نمیشه!پس تو رو فرستاده تا تهدیدم کنی؟"

اولیویا گونه او را نوازش کرد و انگشت زیر چانه اش برد:"شرط بزرگی نیست...تو از پسش برمیایی...فقط بذار ویتو دوستت داشته باشه و من....بایبل رو!"بیو اخم کرد. بله چرا فکرش را نکرده بود اولیویا هم از این راز سهم خود را می خواست!

My beautiful 2Where stories live. Discover now