𝐈𝐗

136 59 29
                                    

_ این یکی رو خیلی دوست دارم...تو خیلی قشنگی چانی. چقدر خوب شد که امدی پیش من بمونی مگه نه؟ ممکن بود بقیه بخوان تو رو برای خودشون ببرن. تو نمیدونی وقتی درس میدی چقدر خوشمزه به نظر میای. من همش نگران بودم بقیه اون احمقا هم این زیبایی رو ببینن.

چان خیره به عکسش که توی دست هیونا بود، چشم هاش رو میبنده و حس میکنه مغزش قراره منفجر بشه. این اتفاق عادی نبود که توسط یه دیوانه با لباس فرم دخترونه دزدیده بشه. بااینحال به نظر نمیرسه اون پسر قصد اسیب زدن بهش رو داشته باشه و این کمی ارومش میکنه. دست و پاهاش خیلی وقته که بسته ان و هیونا لحظه ای تنهاش نمیذاره تا بتونه از فندک استفاده کنه.

اون برای مرد عزیزش، انیمه موردعلاقش رو گذاشته بود و حالا داشت خاطره ی پشت هر عکسی که پنهانی ازش گرفته بود رو تعریف میکرد. چانیول سعی داشت تا حد ممکن وانمود کنه اون پسر اصلا وجود خارجی نداره. موهای صورتیش بوی شکلات میوه ای میداد و چشم های میکاپ شدش، از شادی برق میزدن. یول سعی میکرد زیاد به صورتش نگاه نکنه. اینکه شاگردش رو با جنسیت و ویژگی های متفاوت ببینه، عجیب و ناخوشاینده و بیشتر یادش میندازه که چقدر حال روحی بکهیون، افتضاحه.

برخلاف خودش که عصبی و اشفته بود، هیونا نمیدونست از شعف داشتن معشوق قشنگش چکار باید بکنه. گاهی در اغوش میگرفت و به خودش میفشردش انگار که با اینکار میتونست به قلب احمق و پر تلاطمش بفهمونه یول اونجاست. که دیگه کافیه، انقدر خودش رو برای زیبایی معشوق بیحالش به در و دیوار نکوبه.
پانسمان هاش رو عوض کرد و روی زخم هاش مرهم گذاشت. ازش چندین عکس جدید گرفته بود. فکر میکرد اگه مرد دلبندش رو داشته باشه دیگه خبری از عکس ها نیست چون اینبار خود یول رو داره. اما اینطور نبود و هنوز از اینکه اون زیبایی متحرک رو یه گوشه ثبت کنه، ضعف میکرد.
به علاوه، این عکس های جدید یادش مینداختن که ریاضیدان جذابش اینبار توی دست های خودشه.

افکار منفی چانیول با گذر زمان و موندن تو هوای خفه کننده خونه ی محقر بیون، شدت میگرفتن و از خودش متنفر میشد که هرگز به اطرافش دقت نکرده. بکهیون تمام مدت تعقیبش میکرد و اون حتی شک نکرده بود...
باید همون موقع که عکس ها رو دید، به پلیس میدادشون تا کار به اینجا کشیده نشه. عشق دیوانه وار هیونا، بکهیون یا هر اسمی که روی خودش گذاشته، ذره ای براش مهم نیست. مطمئنا با بستری شدن توی اسایشگاه روانی و مدتی درمان، همه ی این ها رو فراموش میکرد.

_ چرا باهام حرف نمیزنی یولی؟

پسر جوان کلافه و ناراحت از بی توجهی های چانیول، صورتش رو مثل حیوانی بیچاره و محتاج محبت به گردن مرد مالید که واکنش منزجر و بیزاری ازش دریافت کرد:

_ لطفا هیونا...لطفا به من دست نزن.

مشخصا مرد دوست داشتنیش عصبی بود و دقیق نمیدونست چرا. شاید خوابش میامد یا بخیه هاش درد میکردن...اینکه تو این مدت کوتاه تونسته بود اون ها رو از هم تفکیک کنه، گرمای خوشحالی رو زیر پوست هیونا به وجود میاورد. اسمش وقتی از بین لب های پفدار و وسوسه انگیز یولی قشنگش بیرون میامد، خیلی شیرین به نظر میرسید.

worship meWhere stories live. Discover now