𝐗𝐈

179 51 29
                                    

حمام به معنای واقعی فقط یه اتاق کوچیک با وان و دوش بود. بدون هیچ راه فراری با یه هواکش کوچیک گوشه ی سقف. با اینحال اهمیتی نداشت. یول امروز فهمیده بود میتونه موقعیت های زیادی برای بیرون رفتن از خونه ی بکهیون پیدا کنه چون شاگردش یه دوشخصیتی احمق بود.

مطمئنه کافیه کمی خودش رو مشتاق نشون بده تا حتی دستبند هاش رو هم باز کنه. اون همونطور که گفته بود، براش وان رو اماده کرده و تمام مارک شامپوهایی که چانیول استفاده میکرد رو حاضر گذاشته بود.
خستگی این مدت، کوفتگی بابت تصادف و بی علاقگی برای دیدن افراد اون بیرون، باعث شد حمامش طولانی تر از حالت عادی باشه. حدس میزد یکم دیگه طولش بده هیونا شخصا وارد حمام میشه با اینحال این اتفاق نیفتاد و ریاضیدان بیچاره بعد از مدت ها حس کرد کمی ارامش داره. هرچند که زمان زیادی نگذشته بود و صرفا اشفتگی اوضاع باعث شده بود اینطور روز ها براش کند بگذرن. انگار که اندازه ی یک سال خسته و کلافه شده.

حوله ای که براش گذاشته بود رو دور کمرش پیچید و بیرون امد تا با دست خودش به این ارامش کوتاه مدت پایان بده که با دیدن بکهیون کنار در، یکه خورد. شبیه یه توله سگ منتظر و ترسیده، کنار در نشسته و زانوهاش رو بغل گرفته بود تا یول بیاد.
با دیدن مرد عزیزش سریعا ایستاد. یه پاپی بیچاره و وفادار که صاحبش بعد از یه تایم طولانی به خونه برمیگرده و لازم نیست نگرانش باشه. خوشحالیش با دیدن مرد، زیاد طول نکشید و گونه هاش گر گرفت. تنها یه حوله کوچیک پایین تنه اش رو میپوشوند که حتی خیلی هم کافی نبود و هیون اگه دقت میکرد میتونست برجستگی بین پاهاش رو ببینه. یه برامدگی نرم و دوست داشتنی از روی حوله اش که باعث میشد مغز پسر کوچیکتر سوت بکشه.

_ اونو برای م..موهات گذاشته بودم. خیلی کوچیکه. بذار..بذار الان برات حوله بزرگتر میارم.

چانیول چشم هاش رو تو حدقه چرخوند. کاملا واضحه که این بچه ی خجالتی که مدام نگاهش رو ازش میدزده، بکهیونه:

_ اهمیتی نداره. بهرحال الان لباس میپوشم.

با دیدن سرخی گونه هاش و لباس های هیونا، نیشخند تحقیرامیزی بهش زد و دست به سینه شد:

_ توهم داری شبیه اونیکی شخصیت روانیت میشی.

پسرکوچیکتر تازه به یاد اورد هنوز دامن صورتی هیونا رو به تن داره و موهای بلندش رو. سعی کرد به بدن خیس چانیول نگاه نکنه. به اندام درشت خوشگلش که به گناه مینداختش. میترسید قلبش هم با قطره اب کوچولو و خوشبخت روی گردن چانیول، سر بخوره و روی تن هوس انگیزش محو بشه:

_ نمیخواست بره. به زور فرستادمش وقت نشد هنوز لباساشو عوض کنم.

به ارومی و کلافه از دست هیونا گفت و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه و شبیه احمق ها رفتار نکنه. شبیه کسایی که میخوان جلوی معشوقشون زانو بزنن و تمام تنش رو ببوسن. آخ باید همین کار رو میکرد. مژه های بلندش اهسته پلک میزدن و پر یه خوابالودی نرم بودن که بخاطر موندن تو گرمای حموم بود. لب های پفالود بدجنسش و هر عنصری که تشکیلش میداد. بکهیون باید ذره ذره اش رو میبلعید.

worship meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora