انزوا، ناتوانی، شرم، احساس نقص و نداشتن اعتماد به نفس...شاید ترکیبی از همه ی اینها باعث شده بود که هیونا به وجود بیاد. بکهیون گاهی به این موضوع فکر میکنه که احتمالا هیونا از اول بوده و خودش تنها یه مهمون ناخونده ست. چندین کتاب در این باره خونده ولی با توجه به چیزی که احساس میکرد، تمامی اون اختلالات روانی بی اساسن. انگار که کائنات هم وجودش رو فراموش کرده و جسمش رو به شخص دیگه ای قرض دادن. به قطب مخالفش. یه دختر بی پروا و اغواگری با عطری مثل شکلات و فلفل.
بکهیون برخلاف چیزی که معمولا میگه، اکثر مواقع از این قضیه راضیه. هیونا گاها براش یه موهبته. انگار که مغزش متوجه شده شخصیتش چقدر ناکامله و نیمه ی دیگرش رو به وجود اورده.
یادش میاد وقتی دبیرستانی بود و از قلدر های کلاس کتک میخورد، هیونا خشمگین از اینکه بدن قشنگش به لطف حماقت های بک کبود شده، جای اون رو میگرفت و تو مدرسه یه دعوای بزرگ راه مینداخت تا کسی جرئت نکنه به دوقلوی ضعیفش اسیبی برسونه.
هرچند که این اوضاع همیشه هم خوب نبود. یا باید هرروز دعوا میکردن و یا تو یه نقطه ی مشترک به تفاهم میرسیدن. اون ها هیچ وجه مشترکی نداشتن.هیچی به جز چانیول و عشق بهش. به نفس کشیدن عطر موهای مجعد قشنگی که بعد حمام سشوارشون میکرد تا بتونه با هر تاری که روی پیشونیش میلغزه، بکهیون رو به اتیش بکشونه. عجیب بود که توی این مسئله تفاهم داشتن اما هر کدوم به سبک خودشون. هیونا میگفت دوست داره هرکسی که اطراف مرد دلبندش پرسه میزنه رو بکشه. اون مثل یه احمق ساعت های طولانی برای هر بوسه ای که لب های یولش به نایون میزدن، گریه میکرد.
ولی بک فقط ساکت و با تپش قلبی که بالا میرفت، مرد رو تمام مدت دنبال میکرد تا تصاویری از اون هنر متحرک رو ثبت کنه. میخواست با یول برقصه. میخواد تن برهنه اش رو با طناب سرخی ببنده و از چهره ی بیهوش و ارومش نقاشی بکشه. هیون میتونست یه هنرمند باشه. البته که همین حالا هم هست و هیونا این رو قبول داره. اثار هنریش از معشوقشون هنوز روی دیوار های اتاق هیونا به چشم میخوره...دوران کالج برای بکهیون ساکت و درسخون، بهترین بود. همکلاسی هاش انقدری بزرگ شده بودن که دیگه کاری به کار هم نداشته باشن و خبری از پسر های قلدر که هر روز بیان و اذیتش کنن نبود. اون یه روتین روزمره پیدا کرد که کمی با هیونا، متعادل نگهشون میداشت. با خانواده اش وقت میگذروند، درس هاش رو میخوند و گاهی پیش جونگین میرفت. با دوست شیرینش که حقیقتا اولش از اون پسر بلند قد با پوست عسلی و موهای کات خورده، کمی میترسید. اون باعث اشنایی سهون و جونگین شد و احتمالا بهترین کاری بود که هیون تا به حال انجام داده.
از ترم سوم متوجه شد که به جای نگاه کردن به چشم های استاد ریاضیش موقع تدریس، ناخوداگاه به لب های پف دار و بداخلاقش خیره شده. به اندام درشتش که مشخص بود قبلا ورزش میکرده و حالا اجازه داده کمی شکم و پهلو دربیاره. کششی نسبت بهش وجود داره که هیون رو وادار میکنه نگاهش کنه. برخلاف اون، انگار ریاضیدان دوست داشتنی حتی متوجه حضور بکهیون هم نبود.
YOU ARE READING
worship me
Random- تو میفهمی کل روز یه نفر پشت سرت راه میاد. تو من رو حس میکنی. همه اش بخاطر منه! اما اون نامزد هرزه ات نمیفهمه وقتی ماشینش رو پنجر میکنم. وقتی کیفش رو تو راه ازش میدزدن و بعد از خوردن غذاش مسموم میشه. اون فقط میخنده و میگه بدشانسه. اه یول...تو برای...