〚King Victor〛

3K 176 49
                                    

"شاه ویکتور"
🥀
-------------------------------------

مبارزی که لباس رزم به تن داشت، با قدم‌های سنگینی به طرف شاهِ سیاه پوش حرکت میکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مبارزی که لباس رزم به تن داشت، با قدم‌های سنگینی به طرف شاهِ سیاه پوش حرکت میکرد.

با رسیدن به فاصله‌ی مورد نظرش، به نشانه‌ی احترام روی زمین مقابل مردی که با چشم‌های کشیده‌اش بهش خیره شده بود، زانو زد و سرش رو پایین انداخت.

اولین قانون این سرزمین! هیچ مبارزی حقِ نگاه کردن به چشم‌های پادشاه رو نداره.
مجازات این عمل؟ در آوردن هر دو چشم.

هیچکس نمیدونست پادشاه به چه دلیل این قانون رو گذاشته. اما 57 نفری که چشم‌هاشون رو از دست داده بودن، نشون میداد اون مردِ سیاه پوش در این باره هیچ شوخی‌ای نداره.

از 8 سالِ پیش که اون جنگِ بزرگ به همراه تلفات زیاد بین دو کشورِ همسایه اتفاق افتاد، هیچ موجود زنده‌ای دیگه لبخندِ پادشاه رو ندید.

مردِ خوش گذرونی که هر ماه در تمام کشورش جشن برپا میکرد، حالا خیلی وقت میشد که رختِ سیاه به کلِ سرزمینش پوشونده بود.

مردم نگران و ناراحت بودن. پادشاه ویکتور حتی وارثی برای خودش به جا نگذاشته بود و بنظر میرسید این آرامش و سکوتی که در حال حاضر کشورشون رو در بر گرفته بود، قراره با مرگِ شاه و دعوای افراد بالا مقام بینِ به دست گرفتنِ سلطنت به پایان برسه!

شاه انگار از درون مُرده بود.
نه لبخند، نه لباس‌های رنگی، نه هیچگونه اهمیتی به دخترهای لوند اطرافش، نه سر زدن به مردم برای چک کردن وضعیتِ زندگیشون. تمام چیزهایی که قبلا برای مرد از ارزش بالایی برخوردار بودن، الان به کوچکترین موضوعِ زندگیش تبدیل شده بودن.

اما هیچکس نمیدونست اون مرد داره چه تلاش طاقت فرسایی برای زنده نگه داشتنِ خودش میکنه. هر روزی که از خواب بیدار میشد و شمشیرِ کنار تختش رو میدید، این فکر از سرش میگذشت که اون رو در قلبش فرو کنه تا شاید دردِ ناتمومش به پایان برسه. دردی که 8 سالِ تمام بر وجودش چیره و ذره‌ذره جونش رو بیرون میکشید.
.
.
.

فلش بک
8 سال پیش
کیم ویکتور - 35 ساله

هرج و مرج همه جا رو فرا گرفته بود، انقدر وضعیت متشنج و نامتعادل بود که اعصاب حسیش به نبض زدن افتاده بودن. در مرز شرقیِ کشورش جنگی ناگهانی و شدید به راه افتاده بود و مرد مجبور شده بود از تمام مبارزین کشورش درخواست کمک کنه. حتی اونهایی که سن بالایی داشتن و بدنشون دیگه برای این تحرکات پیر شده بود!

𝐒𝐡𝐨𝐫𝐭 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬 | 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now