35

49 12 3
                                    


همه پسرا به همراه ایزی کاملا آماده بودن تا به سمت قلمرو سایمون برن
بیلی که برای محافظت از ولاریس اونجا مونده بود به سمتشون اومد و زین رو مخاطب قرار داد و گفت:« حواست باشه دیگ قراره کتاب رو خیلی مظلوم جلوه بده نباید گولش رو بخوری ولی اگه چاره ای نداشتی و داشتین شکست می‌خوردین کتاب رو رها کن ...»

با چشم هاش گ خستگی و سرمای همیشگی توش موج میزد به همه شون مراقب باشیدی گفت و بقیه رفتن
روی یکی از دورترین تپه ها تلپورت کردن خودشونو و هر پنج  نفر کنار هم ایستاده بودن
لویی نمیتونست دیگه بقیه راه رو باهاشون بیاد چون شناسایی میشد و باید اون چهار نفر به تنهایی میرفتن

با نگرانی سمت زین اومد و دستاش رو دور صورت جفتش حلقه کرد و با اقیانوس های بنفشش که رنگ نگرانی داشتن به زین نگاه کرد :
«زین می‌خوام بهم قول بدی اگه دیدی موفق نشدین سریع از اونجا خارج بشی توجه نکنی که کیو پشت میزاری تو باید از اونجا زنده در بیای »

زین با لبخند محوی به خورشید زندگیش نگاه کرد و در حالی که گونه های نرمش رو نوازش میکرد گفت:« نگران من نباش تومو من میتونم مراقب خودم باشم و زود برمیگردیم پیش هم تا جشنمونو بگیریم»

لویی چشم هاشو برای اینکه آرامش بیشتری پیدا کنه یبار بست و دوباره باز کرد سرشو جلو برد و از لبای زین عنصر حیاتیش رو گرفت با تماس لب هاشون حس اعتماد،موفقیت، آرامش و آزادی رو میتونستن حس کنن
اونا با هم موفق میشدن

لویی بعد از جدا شدنشون نگاهی به ایزی و زک و الک نگاه کرد بعد از اینکه با چشم هایش ازشون خواست مراقب خودشون و زین باشن بالاخره دست زین رو رها کرد و اونو به ایزابل سپرد

دوباره تلپورت کردن ولی اینبار به داخل قلمرو‌‌..
در اولین دیدگاه تنها چیزی که می‌توانست اونجا رو توصیف کنه سرما و تاریکی سوزاننده بود

اونجا مثل یه پیرمرد قدیمی یخ زده بنظر میومد
صخره ها از استخوان های سفید پریان و آدم ها ساخته شده بودن و هیچ علف هرز و یا حتی موجود زنده ای به چشم نمی‌خورد

برای زین جالب بود که هیچکس داخل اون قلعه نیست و وقتی با تعجب به زک نگاه کرد اون سوال زین رو متوجه شد و آروم پچ پچ کرد: « موقع تغییر شیفت نگهباناس »

زین سری تکون داد ولی با صدایی که توی ذهنش پیچید تموم وجودش لرزید و متمرکز شد
صدای گریه و ناله مانندی شبیه ناله بچه میگقت :« منو ببر... منو ببر خونه..»

صدای کتاب بود.. انگار دو نیمه کتاب برای رسیدن به مادرشون التماس میکردن رسیدن به سر آغازشون..

لازم نبود الک خودشو خیلی اذیت میکرد و دنبال موقعیت دیگ توی قلعه میگشت
صدای دیگ و کششی ک دو نیمه کتاب بهش داشتن باعث میشد زین در بین راهروهای پیچ در پیچ و آغشته به خون اونجا جلو بره و الک و زک هم جلوتر برن تا قبل اینکه زین به هر راهرویی برسه افراد سایمون رو بکشن
زین با مرگ و کشتار مخالف بود ..

خیلی زیاد..
ولی نه با کشتار این موجودات‌‌..
موجوداتی که عامل قتل هزاران بچه و مادر بیگناه بودن

ایزی در حالی که خودشو تبدیل به سایه کرده بود قدم ب قدم زین جلو می‌رفت و اخرین سد دفاعی برای جون زین شمرده میشد

وقتی به یه در رسیدن که به زیرزمین راه داشت صدای بلند دو نیمه کتاب که خونه رو فریاد میزدن توی ذهن زین اکو میشد
تموم سعیش رو کرد که صداش بلند نباشه و سرش از شدت درد به صخره ها نکوبه :« اونجاست اون پایینه..»
با جلو رفتن بقیه و پشت سرشون زین به سالن کوچیکی رسیدن و در وسط سالن دیگ بزرگی قرار داشت

دیگی که به گفته افسانه ها سرآغاز بشریت بود..

دیگ هم پیدا بود هم ناپیدا
ولی چیزی ک واضح بود این بود که منشا تاریکیه
انگار هر چی نور و روشنایی بوده ازش خالی شده و فقط سیاهی باقی مونده...

زین ناخودآگاه سمت دیگ کشیده میشد
انگار خودساخته ای خودساخته دیگری را سمت خودش میکشید

به دیگ که رسید دستش رو روی لبه ش گذاشت
بدنش شروع به لرزیدن کرد..
رعشه وحشتناکی به اندام هاش افتاده بود..

سعی کرد تا درد جنون آمیزی ک ب بدنش میخوره رو بی توجهی کنه و فقط به متنی که بیلی واسش آماده کرده بود فکر کنه

«بازگرد .. بازگرد به آغاز .. بازگرد به آنجا که ز آن کشیده شده ای ..»

ولی زمزمه سخت سنگین و خشنی حرف زین رو نیمه تمام گذاشت
«تا تو ما را متحد نکنی یکی نکنی بازنخواهیم گشت»

نیمه های کتاب بودند که در کنار دیگ جون دوباره گرفته بودن
انگار همدیگه رو میخواستن میخواستن تا یکی بشن و غیر از اون به زین اجازه اجرای افسون رو نمیدادن
پس زین تسلیم شد
تسلیم تاریکی کتاب و دیگ شد

دو نیمه کتاب رو بهم رسوند و نور خیره کننده ای به چشم هاشون خورد
جوری شدت نورش زیاد بود که حس کردن دیگه قرار نیست قرنیه شون کاری رو انجام بده..

با اتصال دو کتاب دیگه زین نیازی به کاغذ توی دستش نداشت
کلمه ها ناخودآگاه سرازیر میشدن
از مغزش به قلبش چ بعد به زبونش جاری میشدن
هیچکس نمیتونست جز دیگ کتاب و خود زین متوجه بشه چی شده

یهو زین با دست های قدرتمندی به عقب کشیده شد
الک بود که اونو عقب کشید و تازه زین متوجه شد که تموم صورتش خونیه
از چشم هاش بینیش دهنش و تموم نقاط صورتش خون بیرون میزد

با نفس نفس روی زمین نشست تا حالش بهتر شه ک متوجه صداهای پایی شد
قدم های چندین نفر که بهشون نزدیکتر میشد رو کاملا حس میکرد

بقیه به حالت آماده در اومدن و اسلحه هاشونو گرفتن و زین سعی کرد به کمک صخره ها بایسته تا انرژیش رو برگردونه

با رسیدن اون افراد و قرار گرفتن نیزه ای روی گردنش سرش رو با بی‌حالی بالا برد
چشم های آبی رنگی رو دید که سه ماه یکی از اون ها رو توی یه گوی تماشا کرده بود

اون جاستین بود...

پارت کوتاه بود و لازم بود
عشق بدین بهش تا زودتر پارت بعدیو بزارم
نظر هم دوست داشتین بدین:)
لاو یو ال
آنوشا

Courts of shines and stars (ZOUIS)Where stories live. Discover now