⚜⚜⚜
-قربان، لی هونگُ اوردن.
صدای محافظش،باعث شد از فکر جونگکوک خارج بشه و ته مونده ی سیگار رو ازبین لبهای مرطوبش خارج کنه با دو انگشت پرت کنه تو باغچه ی کوچیکه روبه روش.
بالاخره وقتش رسیده بود، وقتِ فهموندنِ یه سری چیزها به شخصی که خیلی وقت بود رو اعصابش اروم اروم و با شجاعت قدم برمیداشت.با چشمهای بسته عمیق نفس گرفت و نگاه از محوطهی خشکِ روبهروش کَند تااینکه، صدای زنگ موبایلش سکوتِ فضا رو شکست.
موبایل رو که میلرزید از جیب داخلی کتش در اورد و با دیدن اسم شخصی که گذاشته بود بِپایِ جونگکوک باشه، زبون بین لبهاش کشید و دکمه ی اتصال رو فشرد:_چیشده؟!
-قربان، ببخشید مزاحم شدم اما اقای جئون همین الان همراه با موتورشون از برج خارج شدن، چیکار کنم؟جلوشونو بگیرم؟
همراه با اخم چشمهاش رو بست و بعد از مکثی کوتاه جواب داد :
_نه، فقط دنبالش برو و هرجا رفت به من خبر بده.-چشم قربان.
تماس رو قطع کردو بعد از گذاشتن موبایل سرجاش، دستهاش رو فرو کرد تو جیبهای شلوارش و به جایی که ممکن بود جونگکوک به هنگامِ خشم انتخابش کنه فکر کرد، خوب میدونست قراره سر از کجا دربیاره و با چه حالی برگرده.
-کمـــک
نعره ی فردی اشنا، تهیونگ رو از فکرِ جئون جونگکوکِ تخس خارج کردو باعث شد با کشیدنِ انگشتِ شَست به کناره ی لبش، راه بیوفته سمت درِ انبار.
فعلا باید کاری رو که براش نقشه کشیده بود انجام میداد، اون خرگوش لعنتی میموند برای بعد.از درهای بزرگ و اهنینِ انبار که عبور کرد، خونسرد مشغول در اوردن ساعتش شدو به صدای نفس نفس زدن مردی که رو صندلی بسته شده بود توجهی نکرد:
_مشتاق دیدار هونگ سوک.
صدای خشدارش سکوت رو شکست و وقتی دستش رو دراز کرد، محافظِ کنارش سریع ساعتش رو گرفت و با سری خم شده،از رئیسِ جَوونش فاصله گرفت.
تهیونگ خیره به لی هونگِ رنگ پریده ابرو بالا انداخت:_چیشد؟! لال شدی؟
تو دو قدمیش ایستاد و از بالا به چهره ی وحشت زدهش چشم دوخت.
_شما دوتا، میتونید با ماشینی که جلو دره برید.
گفت و سرش رو چرخوند سمت دو سرباز جوونی که خیلی دورتر چسبیده به هم و با اضطراب ایستاده بودن.
وقتی بی مقدمه صدای محکمِ تهیونگ رو شنیدن و نگاه تاریکش رو روی خودشون دیدن، تکون شدیدی خوردن و هر دوتا همزمان کمر خم کردن :-ممنونیم.
هر دو با صدایی لرزون اما بلند تشکر کردن و درحینی که مدام همدیگه رو هول میدادن، از انبار خارج شدند. تو این نیم ساعت اونقدر به کشته شدنشون توسط کیم تهیونگ فکر کرده بودن که حس میکردن مغزِ نداشتهشون نصف شده اما الان، پول تو دستهاشون بودو ماشین منتظرشون! و قرار بود سوار قطار شن و تا وقتی که توسط پارک چانیول و جونگینِ بیاعصاب و حتی لالیسایِ مُشتزن به فراموشی سپرده بشن، تو شهر دیگه ای اطراق کنن.
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...