پارت12

794 121 27
                                    

⚜⚜⚜

-بیا کوک، الانه که نوبتت شه.

صدای نامجون سکوتِ سنگین کوچه رو شکست و باعث شد برای لحظه ای نگاه اخمالوش رو از مردی که اونور خیابون تو ماشین نشسته بود بگیره و به صورت عرق کرده ی مربی‌ش بدوزه:

_الان میام.

نگاه دیگه ای به ماشین مشکی رنگِ مشکوک که از یکساعتِ قبل دنبالش بود انداخت و با گزیدنِ لبش، سرش رو ریز تکون داد.
میدونست تهیونگ یکی رو دنبالش میفرسته و اگه نمیفرستاد تعجب میکرد!
نفسی عمیق کشیدو مردی که تو چهارچوب فلزیِ در ایستاده بود، وقتی سرِ پایین جونگکوک و بازیِ کفشش با سنگ ریزه رو دید، فهمید حالا حالاها قصد نداره راه بیوفته.

نفسش رو محکم بیرون داد :
-جئون جونگکوک!

جونگکوک به خودش اومدو با چشمهای درشت‌ش که حالا درشت تر شده بود، شوکه به نامجون چشم دوخت:

_بله؟!

تقریبا با حرص و دو دست به داخل اشاره کرد :

-تا دو دقیقه ی دیگه قراره وارد قفس بشی و تا جون داری مشت پرتاب کنی! به نظرت الان وقته فکرو خیاله؟!

پسر جَوون نگاه دیگه ای سمت ماشین انداخت و پشت سر مربی‌ش وارد شد.
درحینی که از پله ها پایین میرفتن، صدای نامجون بین صدای ضعیفی که از همهمه ی افراد داخلِ سالن به گوش میرسید بلند شد:

-میدونی که رقیبت کم کسی نیست کوک؟جان برادلی زاده ی امریکا دقیق هفت ماهه دنباله توعه، خیلی تاحالا پیگیرت بود و بالاخره تونست روبه روت قرار بگیره.. تو قفس طرز ایستادنش ارتودوکسِ،خیلی حواست به پاهاش باشه، علاوه بر مشت هاش پاهای قوی ای هم داره.

وارد راهروی تنگ و کم نور که نزدیکهای سقف‌ش پنجره های کوچیک و کثیفی وجود داشت شدن و هرچی به مقصد نزدیکتر میشدن، صدای همهمه بیشتر به گوش میرسید.

جونگکوک چنگی لای موهای نسبتا بلندش کشید و مچ هر دو دستش رو همزمان چرخوند.
اونقدر اتیشِ وجودش شعله ور بود که مطمعن نبود بتونه جلوی کشته شدن حریفش رو بگیره.
تو این چند روز حتی کیسه بوکس‌ش هم ارومش نکرد، عصبی بود، اونقدر که دلش میخواست همه چی رو پشت سر بزاره و تا جایی که میتونه ازاین شهر و شخصی به اسم "کیم تهیونگ" دور بشه، فرار کنه، از هر حس ممنوعه ای که داره، از هر چیزی که به تهیونگ مربوط میشه و مهم تراز همه از چشمهایی که هفت سالِ تمام مهمون خوابهای جونگکوک شده.

چشمهایی که هر بار حتی فکر بهشون مانع از رفتنِ پسر میشد و، قلبی که به یاد اون جفت چشمِ افسونگر محکم و سریع میکوبید سیلی محکمی تو گوش جونگکوکی میشد که تصمیم به رفتن میگرفت.  مجبور بود بمونه و به معنای واقعی کلمه بسوزه و بسازه.
هر جور حساب میکرد، دور بودن از کیم تهیونگ سخت تر از بودن در کنارش بود و  درهرحال جونگکوک چرا باید جدایی رو انتخاب میکرد؟! وقتی میدونست اون سر دنیا هم که بره، به نصف روز نکشیده دوباره خودش رو کنار تهیونگ میبینه.

𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝Where stories live. Discover now