Part_2

199 24 1
                                    

Jungkook pov
+هی من هنوز اسمتو نمیدونم من جئون جونگکوکم
_بهت ربطی نداره بچه
اون واقعا رو اعصابمه
+من فقط اسمتو پرسیدم
+پدربزرگ
_تهیونگ ،کیم تهیونگ حالا خفه شو

2روز بعد

+الان دو روز گذشته ولی یه نفرم نجات ندادم
+واقعا مسخرس
+منو دست انداختی چرا این کوفتی تموم نمیشه
_واقعا بی صبری همش دو روز گذشته من 550ساله منتظرم تموم شه
+چ....چی پونصد ....ودف مگه چی...چند سال...ته
_537سالمه حالا بیخیالم شو
+اون بیست و سه سال چیکار میکردی پس
_به تو ربطی نداره
اون واقعا رو مخ بود حتی نمیشد باهاش حرف زد
_هی مامورئت اولت آماده شو خیابون گانگنام
+خب چجوری برم اونج.......
وقتی چشمامو باز کردم تو گانگنام بودم باورم نمیشد یعنی چی الا باید کجا برم یهو چشمم افتاد به یکی بالای یه ساختمون بلند بود با تمام توانم دویدم سمت پله ها لعنتی چرا اینقدر پله هاش زیاده
+نپررر نپر صبر کننن
×به تو ربطی نداره
+بهم گوش کن خب به پدر مادرت فکر کن خب قکر کن اونا چقدر بدون تو عذاب میکشن اگه حیوون خونگی واری بهش فکر کن کی میخواد بهش غذا بده کی میخواد بهش توجه کنه دوستات چی بعدش کی قراره باهاشون بره بیرون هوم به چیزای ساده فکر کن میبینی بدون تو چقدر بی معنی میشن
×.....
+بیا پایین
اومد پایین میخواست بیاد سمتم که یهو خودمو دوباره تو جایی که این چند وقت تا تهیونگ بودم دیدم دوباره اون خونه یا بهتر بگم عمارت با تم مشکی ولی اینجا چیکار میکردم
+الان چیشد
_مامورئت اولت با موفقیت انجام شد
به همین راحتی باورم نمیشد جدید همه چی خیلی عجیب شده بود نمیتونستم درست بخوابم بخورم یا هر کوفت دیگه ای ولی همشون به جهنم احساس گشنگی میکردم
+من ....من گشنمه
_اونوقت به من چه ربطی داره
+بهم غذا بده ....تو محافظمی
_تاحالا کسی بهت گفته خیلی غیر قابل تحملی
چشم غره ای بهش رفتم
+میتونی بگی بلد نیستی حالام بکش کنار خودم یه چیزی درست میکنم
رفتم سمت یخچال درشو باز کردم هیچی توش نبود
+چرا این خالیه
_میتونی بری خرید
+ولی من نمیتونم
_میتونی فقط کافیه به نیمه ی انسانیت تبدیل شی
+چجوری اونوقت
_تبدیلت میکنم
_چشماتو ببند و دستامو بگیر
+عمرا
_مگه گشنت نیست
خیلی خب گشنگی مهم ترین چیزه چشمامو بستم و دستاشو گرفتم بعد از چند مین گفت چشماتو باز کن چشمامو باز کردم بلاخره میتونستم خودمو تو آینه ببینم

1ساعت بعد

+من این ماهی‌ام میخوام
_بس کن دیگه اینارو چجوری میخوایم ببریم خونه
راست‌ میگفت همین الانشم کلی خرید دستمون بود
+بیخیال بیا بریم خونه گشنمه
بعد از چند مین رسیدیم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم دیدم ته داره آشپزی میکنه
+از این کارام بلدی
+چرا اینقدر کم حرفی
_کم حرف نیستم از ادما بدم میاد
واقعا واقعا رو مخ بود
+منم ازت بدم میاد
چطور میتونه اینقدر پروو و رو مخ باشه
بعد از چند مین غذا آماده شده غذامو تو اتاقم خوردم اون عوضی واقعا دستپختش خوب بود



__________________
اینو پریروز نوشته بودم میخواستم بیشتر بنویسم ولی خب گشادیم اومد[:
اممم همین دیگه
ووت یادتون نره

Love In Another WorldWhere stories live. Discover now