𝘏𝘰𝘱𝘦𝘎𝘪 𝘝𝘦𝘳.

202 25 10
                                    




آدرسی که براش ارسال شده بود رو توی ذهنش مرور کرد :"انتهای کوچه‌ی شماره 29." قدم‌هاش رو به معمولی‌ترین شکل ممکن برمی‌داشت و احساسی از صورتش خونده نمی‌شد. دستی به جیب شلوارش کشید تا از مسلح بودن اون، برای بار هزارم مطمئن بشه.

با حس کردن بدنه چاقوی جیبی مشکی رنگش، نامحسوس نفس راحتی کشید و همون‌طور که به رفت و آمدِ مردمِ داخلِ اون خیابونِ شلوغ نگاه می‌کرد، سوت زنان قدم زد. سیاهی شب، باعث روشن شدن چراغ‌های داخل خیابون شده بود و نور مغازه‌ها، به روشنایی محیط کمک می‌کرد.

چشمش رو از مغازه‌ها و مردم گرفت و به سمت راست خیابون دوخت؛ دونه دونه شماره کوچه‌های بن‌بست رو از نظر گذروند. شماره 25، 26، 27، 28 و بالاخره 29.

همهمه مردم، قدری اعصابش رو متشنج می‌کرد؛ اما اون برای اهمیت دادن به این مسائل، پا به این منطقه نگذاشته بود. بدون جلب توجه، جوری‌که انگار خونه کوچکش داخل اون کوچه قرار داره، مسیرش رو به اون سمت منحرف کرد.

به محض وارد شدن به کوچه با خودش فکر کرد :"از اون چیزی که انتظارش رو داشتم کوتاه‌تر و باریک‌تره!" ولی باز هم اهمیتی نداد چون برای اهمیت دادن اون جا نبود!

صدای پاشه نیم‌بوت‌های چرم و مشکی رنگش داخل بن‌بست تنگ و تاریک، اکو می‌شد و صدای جالبی ایجاد می‌کرد. با هر بار تکون خوردن، زنجیر کوتاهی که برای تزئین کت چرمِ هم‌رنگ نیم‌بوت‌هاش تعبیه شده بود، به صدا درمی‌اومد و سکوت کوچه رو به‌هم می‌زد.

با نزدیک شدن به انتهای کوچه، می‌تونست صدای جر و بحث دو نفر رو بشنوه و سایه‌هاشون رو ببینه. با صدایی که سعی می‌کردن در حد زمزمه باقی بمونه، سر هم‌دیگه داد می‌زدن و نهایت عصبانیت خودشون رو به طرف مقابل نشون می‌دادن.

باهاش هماهنگ شده بود که به محض خودی نشون دادن، یکی از مردها فرار می‌کنه تا موقعیت رو برای اون فراهم کنه. موهای بلند مشکی رنگی که سعی می‌کرد جلوی چشم‌هاش رو بگیره، کنار زد و با تک‌سرفه کوتاهی، حضورش رو اعلام کرد.

دو مرد به سمتش برگشتن و اونی که سمت راست ایستاده و به‌نظر جوون‌تر می‌اومد، بعد از چشمکی پا تند کرد و از بغل پسر، به سمت خروجی کوچه دوید. سوژه با دیدن اتفاقی که افتاد و فردی که همچون شبه سایه‌ها لباس پوشیده بود، ناخودآگاه خوف کرد و آب دهانش رو محکم قورت داد. چشم‌هاش ترس و تعجب رو منعکس می‌کردن و به مرد می‌فهموندن، فرد روبه‌روش خوب می‌دونه خطاکاره و حالا گیر افتاده.

آروم از سایه‌ای که روی صورتش رو تاریک کرده بود بیرون اومد و اجازه داد پوست بیش از حد سفید و زخم عمودی چشمش، سوژه گیر افتاده رو داخل دره‌ی دلهره هل بده. چشم‌های خمار و بی‌حسش، تجلی مرگ بودن و همین، تمام موقعیت رو ترسناک‌تر می‌کرد.

𝗔𝘅𝗶𝗼𝗻Where stories live. Discover now