Shot4

53 11 2
                                    

تعداد شکوفه های روی درخت کمتر از انگشتای دستش شده بودن و این قلبش رو به درد می آورد.

درست مثل روزهای قبل روی پله های جلویی کلبه نشسته بود و سکوت کرده بود.

دوست داشت با کسی حرف بزنه اما کسی رو نداشت.

هیچکس جز اون رو نداشت و الان نمیتونست اون رو پیدا کنه تا در مورد خودش باهاش حرف بزنه.

هوای امروز کمی سرد بود و سوبینیکه از درون هم احساس سرما میکرد با هر وزش اروم باد بدنش میلرزید.

چشماش از گریه هایی که کرده بود درد میکردن.

اما سوبین کسی رو مقصر نمیدونست.

همه چیز قابل پیشبینی و درست اتفاق افتاده بود اما این باعث نمیشد که سوبین غمگین نشه.

_بیا تا ابد باهم باشیم...حتی اگه ابد فردا باشه.

آروم زیر لب زمزمه کرد و اشکاش برای هزارمین بار روی گونه هاش ریختن.

انگار ابد خیلی زود رسیده بود و سوبین خودش رو براش آماده نکرده بود.

و خاطرات...

چقدر دردناک بودن.

از جاییکه نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد باعث میشد دائما تصویر خودش و اون رو ببینه.

چشماش رو بست و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.

امروز بود.

دروازه های قصر برای همه باز بودن و همه میتونستن شاهد اون اتفاق باشن.

و سوبین نمیدونست باید بره یا نه.

با صدایی که از دور اسمش رو صدا میزد از روی عادت سریع بلند شد و به اطرافش نگاه کرد.

با دیدن پدرش چیزی درونش خاموش شد و قلبش مچاله شد.

پدرش نزدیکش رسید و به وضعیت پسرش نگاه کرد.

نمیدونست چرا پسر همیشه شادش اینقدر غمگین بنظر میرسه و نمیتونه بعنوان پدرش کاری بکنه تا اون دوباره مثل قبل بخنده.

لبخندی زد و دستشو به سمت موهای پسرش دراز کرد:تو نمیری قصر؟!همه مردم دارن میرن.

سوبین چیزی نگفت و پدرش به پیشونیش دست کشید:تب داری؟!

سوبین قدمی عقب رفت و خودش رو از دست پدرش جدا کرد:شما نمیاین؟!

پدرش دستش رو عقب کشید:منو مادرت میمونیم تا اگه مشتری بیاد غذا بپذیم.

سوبین کمی فکر کرد و بعد پرسید:برم قصر؟

پدرش با کمی تعجب پرسید:حتما بهت خوشمیگذره و مگه همیشه نمیگفتی میخوای قصرو ببینی؟

سوبین سرش رو کمی خم کرد:پس من میرم.

و با سرعت شروع به دویدن کرد.

"Bloom🌸"Where stories live. Discover now