Shot5

53 11 1
                                    

کیسه پول همچنان روی زمین بود اما هیچکدومشون نمیخواستن که بهش دست بزنن.

موضوعی که راجبش حرف میزدن خیلی مهم تر از چندتا سکه بود.

سوبین پشت در چوبی قایم شده بود و از لحظه ای که این مکالمه شروع شده بود اونقدری شوکه شده بود که نمیتونست از جاش تکون بخوره.

مادرش پرسید:میذارین گاهی بیاد و مارو ببینه؟

ملکه با صدای رسا و آرومش جواب داد:حتما...من هیچوقت یه مادر رو از بچش جدا نمیکنم.

اشکای سوبین روی صورتش میچکیدن.

پدرش همسرش رو توی بغلش گرفته بود تا گریه هاش آروم بشن.

و آروم زیر گوشش حرف میزد:بذار بره اونطوری خوشحال تره...مگه نشنیدی که گفت عاشق دختر یکی از بانوهای قصر شده.

--------------------------------------------------------------
بیماری ولیعهد به اوج خودش رسیده بود.

تبش بالاتر رفته بود و داروهای طبیب بیجواب بودن.

نمیتونست لب به غذا بزنه و غیر جوشونده های گیاهی چیز دیگه ای نمیخورد.

طب سوزنی هم حتی روی بدنش جوابی نداده بود.

همسرش و پادشاه و ملکه همه نگران این وضعیت بودن و کار زیادی از دستشون برنمیومد.

بارون برای چند لحظه هم حتی قطع نمیشد و هوا دائما ابری و تیره بود.

و همه منتظر یک معجزه بودن.
--------------------------------------------------------------
لباس های سبز و ابریشمی جلوش گذاشته شدن اما سوبین سرشو بالا نگرفت تا بهشون نگاه کنه.

سینی های غذاهای خوشمزه و خوشرنگ هم جلوش گذاشته شدن و با اینکه بوشون اونو یاد غذاهایی مینداخت که یونجون از قصر براش میاوورد اما بازم سرشو بالا نگرفت.

و حتی با اینکه ملکه کشور جلوش نشسته بود بازم نمیتونست بهش نگاه کنه تا ببینه یونجون شبیه مادرشه یا پدرش.

ملکه با دستش به غذاها اشاره کرد:میتونی بخوری.

سوبین سرشو تکون داد:ممنونم اما نمیخوام.

و ملکه هم انگار که منتظر بود تا زودتر مکالمه شون رو شروع کنه با صدای غمگینی گفت:یونجون خیلی مریضه.

سوبین به سرعت سرشو بالا آورد و به ملکه نگاه کرد.

زن دستی به پارچه نرم لباسش کشید:طبیب میگه این یه بیماری روحیه...برای همین با دارو خوب نمیشه.

سوبین تمام سعیش رو میکرد که همونجا نشینه و با صدای بلند گریه نکنه.

کمی زانوهاش رو به سمت جلو کشید:میذارین ببینمش؟لطفا.

ملکه به لباس های جلوی سوبین اشاره کرد و با صدایی جدی شروع به حرف زدن کرد:از زمانی که قبول کنی اون لباس هارو بپوشی تا آخر عمرت همیشه یک قدم عقب تر از اون راه میری...در هرجایی که باشه توهم اونجایی اما هیجوقت هیچکس نباید بفهمه که رابطه شما دوتا چیزی جز ولیعهد و پادشاه کشور و پیشکارشه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 13 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

"Bloom🌸"Where stories live. Discover now