( part 5) dreem

272 33 4
                                    


" جیمین"


سرم رو بین دستام گرفته بودم و مدام با خودم حرف میزدم،چیکار کنم؟چی کار کنممم؟

*فلش بک*

وقتی توی سوله رسیدم متوجه تله ای که توش افتاده بودیم شدم،درگیری خیلی شدید بود باید با لیسا صحبت میکردم اما بیسیمش رو جواب نمیداد،حسابی نگرانش بودم.

توی دود و دم یه آن چشمم بهش افتاد که با چند تا گانگستر درگیر شده بود، شروع کردم سمتش دویدن که یه لحظه چشمم به جئون جونگکوک افتاد،جدییی؟باورم نمیشه اون اینجا باشه باید بگیرمش،سمتش هجوم بردم و باهاش درگیر شدم،مهارت های جفتمون بالا بود و شکستش سخت میشد،یه لحظه چشمم به لیسا خورد که روی زمین افتاده بود و کسی که صورتش رو نمیدیدم سمتش تفنگ گرفته بود،عصبی خواستم جونگکوک رو ول کنم و سمت لیسا برم که زود تر از فرصت استفاده کرد و با قنداق تفنگش به گیجگاهم کوبید و سرم شروع کرد به گیج خوردن و هیچی از درو برم نمیفهمیدم مدام چشمام سیاهی میرفت و گوشام سوت مکشید.

نگاهم که تار میشد به جای لیسا منتقل کردم اما جئون جونگکوک هم مستقیم و با عصبانیت همونطور میرفت بلند شدم وخودم رو سمت جایی که لیسا بود کشوندم اما یهو یکی از افراد زیر بغلم رو گرفت:قربان حالتون خوبه؟سرتون خون ریزی داره، فرمانده دستور عقب نشینی دادن بهتره برگردیم.

همونطور گیج بودم،وقتی دستور عقب نشینی داده یعنی تونسته فرار کنه دیگه پس با کمک اون از سوله بیرون اومدیم ،اما وقت داشتیم امار میگرفتیم متوجه نبودن لیسا شدیم.

دوربین های اطراف رو که چک کردیم توی یکی شون چند لحظه ای لیسا افتاده بود اما دیدنش باعث شد دلم بلرزه،بیهوش بود و جئون جونگکوک اون رو به بغل گرفته بود و با خودش میبرد،چرا باید لیسا رو با خودش ببره اخههههه

*پایان فلش بک*

با قرار گرفتن دست رزی روی سرم اروم نگاهم رو بهش منتقل کردم که اومد و کنارم نشست:جیمینا انقدر خودتو اذیت نکن..

سرم رو تکون دادم و دستام رو به صورتم کشیدم:دارم دیوونه میشم رزی نگرانی داره دیوونم میکنه یعنی لیسا الان تو چه وضعیتیه؟!

اروم دستاشو دور شونم حلقه کرد:اون دختر قوی ایه مطمئنم حالش خوبه.

_چطور ممکنه حالش خوب باشه وقتی پیش اون روانی گیر افتاده،اخه اون لعنتی چرا باید لیسا رو با خودش ببره؟

+...شاید میخواسته انتقام بگیره.

_سرم رو تکون دادم:نه اون اگر میخواست بکشه همونجا میکشت دلیل دیگه ای نداره که اونو با خودش ببره نکنه میخواد شکنجه و اذیتش کنه؟

+..نه جیمینا فکرای اینجوری نکن،.منم نمیدونم اما فعلا باید روی پیدا کردنش تمرکز کنیم اگر اینجوری کنی مریض میشی و دیگه هیچ کاری از دستت بر نمیاد پس بهتره یکم غذا بخوری توی این دو روزه غذا درست حسابی نخوردی.

دستمو عقب بردمو توی موهام کشیدم؛درست میگه برای اینکه بتونم پیداش کنم و نجاتش بدم باید انرژی کافی رو داشته باشم و غذا بخورم...

بعد از اینکه غذامون رو خوردیم دستشو توی کیفش برد و چندتا قرص بهم داد:بخور ارام بخش و ویتامینن.

تلخندی زدم:مرسی.

اومدم بخورمشون که یاد لیسا افتادم،اون این چند روزه قرصاشو نخورده اگر بیشتر از دو هفته بشه دوباره بیماریش برمیگرده باید زود تر پیداش کنم.

_چیزی شده جیمین؟چرا نمیخوری؟

نگاهم رو از قرصا گرفتم:ها؟نه چیزی نیست.

قرصا رو خوردم و همون لحظه موبایلم زنگ خورد تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم:بله.

با شتاب از پشت میز بلند شدم:واقعااا؟پیداش کردین؟

با خوشحالی موبایل رو قطع کردم که رزی بلند شد روبه روم وایستاد:چی شده جیمین؟

با خوشحالی گفتم:ادرس یکی از عمارت های جئون رو پیدا کردیم،شاید لیسا اونجا باشه.

با لبخندی که به لبش نشسته بود اروم گفت:این که خیلی خوبه حالا میخوای چیکار کنی؟

_معلومه باید بریم و چکش کنیم اما اول باید با فرمانده حرف بزنم...

"جونگکوک"

توی فکر بودم که در باز شد و جیسو با اخم و مثل همیشه غرغرو اومد داخل:یاا جونگکوکا به جان خودم یه بار دیگه منو بفرستی پیش این دختره سرشو برات میارم دختره ی عفریته ایش.

خنده ی ریزی کردم:پس بیدار شده.

نگاه چپی بهم انداخت:بله بیدارههه خانوم الانم رفته حموم .

لبخند شیطانی زدم و گفتم:همه چیز براش اماده کردی؟

با دادش از جا پریدم:یاااا دیگه عمرا کارای اونو به من نمیسپریا همینجوری میخوام سر به تنش نباشه اون وقت منو فرستادی براش غذا و لباس ببرم؟روتو برم.

خنده ای کردم و اروم گفتم:باشه بابا خانوم غرغرو ازین به بعد کاراشو به اجوما میگم حالا هم برو.

اخمی بهم کرد و از اتاق بیرون رفت؛از دست این دختر هعییی نمیدونم چیکارش کنم هوففف..لبخند شیطانی دوباره روی لبم پر رنگ شد اگر بیدار شده بهتره برم سراغش،راهرو رو طی کردم تا به اتاقش رسیدم بادیگارد ها قفل رو باز کردن و داخل شدم،نگاه سراسری به اتاق انداختم،اروم سمت حموم رفتم که صدایی...

"لیسا"

یه لحظه متوجه نشدم چی شد اما سرمو زیر اب دیدم،ناخداگاه دهنم رو باز کردم که میزان خیلی زیادی اب توی ریه هام فرو رفت و فشار و درد زیادی به قفسه ی سینم وارد کرد،دست و پا میزدم و سعی میکردم خودم رو از زیر اب بیرون بکشم اما نمیشد، انگار یه نفر محکم منو گرفته بود و اجازه نمیداد برم بالا،سنگینی روی قفسه ی سینم و نفس حبس شدم، سوی چشم هام رو ازم گرفت و توی لحظه ای نور شدید ی پخش شد..
اروم چشم هام رو باز کردم،با نگرانی بالای سرم بود،یااااا لالیسا سکتم دادی فکر کردم مردیییی دختر خنگ.

با شتاب از جا بلند شدم،باورم نمیشد،یعنی خواب نمیبینم؟

دستشو جلوی صورتم تکون داد:یااا مردی؟

یه دفعه شونه هاشو گرفتم:اونی؟اونی تو زنده ای؟حالت خوبه؟تو واقعا اونی هستی دیگه اره؟

با اون چشمای درشتش توی صورتم خیره شد:یا منظورت چیه؟تو افتاده بودی تو استخر داشتی میمردی،چرا من بمیرم؟...نکنه سرت اسیب دیده دیوونه شده باشیی؟؟؟

دستاشو دور سرم گذاشت و هی این طرف و اون طرف برد:نه سرتم سالمه اما چرا...

اجازه ندادم جملش تموم بشه و محکم بغلش گرفتم و گریه کردم:اونییی،اونییی خیلی خوشخالم که حالت خوبه..هق..خیلی...هق..خوشحالمممم

دستاشو دور سرم پیچید و شروع کرد به نوازش کردنم:یا دختر کوچولو این تو نبودی که دیروز میگفتی ۱۰ سالته پس دیگه بچه نیستی و گریه نمیکنی؟ پس چرا الان داری اینجوری گریه میکنی خانوم بزرگ؟

توی اون وضعیتم دست از شوخی برنمیداشت، همونطور که اشک میریختم تلخندی زدم و محکم تر فشردمش.

میدونم،میدونم این واقعی نیست و خوابه،میدونم اینکه اون الان کنارم باشه غیر ممکنه اما..اما حتی اگر خواب باشه نمیخوام ازش بیدار بشم میخوام همینجا بمونم..

سرم تیری کشید و صدای ضعیفی که هر لحظه واضح تر میشد و مدام اسممو صدا میزد توی سرم میپیچید:یااااااا دیووننهههههه چشماتو باز کن یاااااااااا

این دیگه چیه چرا میخواد منو بیدارکنه نمیخوام نمیخوام بیدار بشم
.
.
.
.
~~~~~~~~~
هاییی چطورین 👐😁
با یه پارت قشنگ دیگه چطورین؟🤧
بیاین حسابی ازم تعریف کنین که میخوام ازین به بعد یه روز درمیون پارت بذارما 😌👌
پس حمایتای خوشگلتون یادتون نره 💋💙
.
.
ووت؟💋

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Where stories live. Discover now