( part 14) run

268 42 30
                                    





"لیسا"

نگاه ریزی از گوشه ی چشم به نگهبانایی که دنبالم میاومدن انداختم،بهم اجازه ی قدم زدن توی تراس کوچک کنار حیاط رو داده بودن اما همیشه سه نفر رو کنارم میذاشتن،هوا دیگه داره تاریک میشه و زمانش رسیده،فقط امیدوارم همه چیز طبق نقشم پیش بره،سه روز از رفتن جونگکوک گذشته و من فکر نکنم این روزا برسه پس بهترین فرصته برای فرار من....

اروم سمت دور ترین نقطه‌ی تراس که دوربین یا نگهبانی نداشت رفتم یکم بعد،دستمو روی دلم گذاشتم و صورتم رو جمع کردم،لازمه یکم حواس پرتی درست کنم براشون،شروع کردم به ناله کردن:اییی دلم دلم درد گرفت اهییی.

نگهبانا سمتم اومدن:چی شده؟حالتون بده؟

توی یه حرکت ناگهانی بلند شدم و شروع کردم به زدنشون،هر سه تاشون رو خیلی فوری از پا دراوردم تا نتونن سروصدا کنن و بقیه رو خبر کنن.

نیشخندی زدم و کشوندمشون یه گوشه تا دیده نشن،خودم هم سمت لبه ی تراس رفتم و پایین رو نگاه انداختم،خوبه ارتفاعش کمه میتونم بپرم،این سمت عمارت حالت جنگلی داشت و بافت درختای این سمت خیلی متراکم تر بود،پس راحت تر میتونستم اینجا قایم بشم،از لبه ی تراس پایین پریدم و شروع کردم با احتیاط سمت درختا رفتن،حدود هر ده پونزده متر یه نگهبان بین درختا قدم میزد این سخت بود اما تمام تلاشم رو میکردم که توجهشون رو جلب نکنم....

چهل دقیقه گذشته بود و من همچنان بین درختا سرگردون بودم با این تفاوت که گم شده و نمیدونستم کدوم قبرستونی دارم میرم،توی همین فکر ها بودم که صدای اژیری توی عمارت پخش شد و تکاپوی نگهبانا بیشتر شد،لعنتی متوجه نبودنم شدن،باید زود تر برسم به دیوار عمارت تا فرار کنم و شروع کردم با سرعت بیشتری بین درختا دویدن...

"جونگکوک"

توی ماشین که نشستم نفس راحتی کشیدم و خودمو پخش صندلی کردم،میخوام هرچه زودتر برم عمارتم خسته شدم حسابی،و همینطور....دلم برای اذیت کردن عروسکم تنگ شده...

بعد از اینکه رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدم،بادیگاردا تا کمر برام خم شدن و ادای احترام کردن:خوش اومدید ارباب .

با سرم تاییدشون کردم:خوبه.

نگاهمو به اطراف دوختم که متوجه تکاپوی نگهبانای اطراف شدم،با اخم روبه چونگ که سرپرست نگهبانا بود پرسیدم:اینجا چخبره؟

کمی این دست اون و اون دست کرد و بعد روی زمین زانو زد:ا.ارباب...مارو ببخشید.

با اخم غلیظ تر داد کشیدم:بهت میگم چه کوفتی شده؟

چونگ که از ترس به خودش میلرزید لب زد:خ.خانوم پ.پارک.. لیسا..... ف.فرار کردن....

با عصبانیت ترسناکی که خیلی وقت بود نشونش نداده بودم داد کشیدم:چیییییی؟چطور این اتفاق افتاد؟!

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Where stories live. Discover now