(part28) rapt

132 25 17
                                    




"جیسو"
به ارومی پلکهام رو از هم باز کردم و خودم رو توی بیمارستان دیدم،سرم تیر میکشید و درد داشت پس پلک هام رو روی هم فشردم و دستم رو به سرم کشیدم،دوباره چشمامو باز کردم و نگاهم رو به اطراف انداختم،شبیه اتاق های خصوصی بیمارستانه...بعد از کمی فکر کردن همه چیز یادم اومد اخرین کسی که دیدم جین بود...اون اومد و نجاتم داد...
لبخند ریزی روی لبم نشست و سرم رو بیشتر توی بالشم فرو کردم،دلم براش تنگ شده بود...برای صداش و برای آغوشش...

توی خواب و بیداری بودم که با نشستن چیز نرمی روی لبام پلکهام رو از هم برداشتم،با دیدن جین یه دفعه به خودم اومدم و سرم رو عقب کشیدم که پلکهای بستش رو باز و متعجب بهم نگاه کرد:ب.بیدار شدییی؟

با سرم تایید کردم که دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:خب؟خوبی؟درد داری؟

هومی کردم و گفتم: اره یکم سرو پهلوم درد میکنه.

اخم کوچکی کرد و گفت:باش..الان دکترارو خبر میکنم.

ناخوداگاه لبخند ریزی زدم که بعد از مکسی متقابلاً لبخند زد و سمت خروجی رفت و اون موقع بود که به خودم اومد و لبخند روی لبم رو پیدا کردم،من الان خندیدم؟...آهه دارم دیوونه میشم...
بعد از اینکه دکترا معاینم کردن و از اتاق بیرون رفتن جین جلوتر اومد و کنار تختم نشست دستمو توی دستش گرفت و گفت:خداروشکر گفتن مشکل خاصی نداری...خیلی نگرانم کرده بودی.

نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:واقعا؟واقعا نگرانم بودی؟یا فقط داری برای توجیه کردن خودت میگی؟

نیم نگاهی به چشم های منتظرم انداخت و گفت:لطفا بهم باور داشته باش و به حرفام گوش بده...جنی میخواست انتقام بگیره نه من من هیچ مشکلی نداشتم اما به خاطر خواهر کوچکترم چیزی نگفتم،من از اولش هم هیچ نقشی توی انتقام جنی نداشتم...من اولین بار تورو توی آمریکا از نزدیک دیدم... توی اون پارتی... همونجا عاشقت شدم...بعدش هم توی مهمونی...من فقط با قلبم قدم پیش گذاشتم.. نه به خاطر هیچ چیز دیگه ای و تا امروز هیچ کدوم ازحرف هایی که بهت زدم دروغ نبوده...ازت خواهش میکنم حرفامو باور کنی و بیشتر از این منو از خودت دور نکنی...م.من...نمیتونم دوری و سرد بودن تورو تحمل کنم.

کمی با بغض بهش نگاه کردم،این حرف ها دقیقا همون چیزایین که میخواستم بشنوم...این حرف ها....همون بهونه هایین که دنبالشون بودم تا دوباره برگردم پیشش...من بهش باور دارم.... امیدوارم.. امیدوارم باورم درست باشه
لبخندی زدم و دستش رو فشردم:بهت باور دارم...

با ذوق و برق قشنگی که به وضوح توی چشم هاش معلوم بود نگاهم کرد و گفت: واقعاً؟!یعنی الان دیگه مشکلی باهام نداری؟

با سرم تایید کردم و هومی گفتم که خم شد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت: عاشقتم...

لبخندی زدم و در جوابش گفتم:منم همینطور

𝚝𝚎𝚜𝚝 𝚝𝚑𝚎 𝚙𝚊𝚜𝚝 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ