13

800 90 25
                                    

تهیونگ بدو بدو رفت طبقه پایین که چانیول رو مبل کنار بکهیون بود و داشت با یه سری کاغذ اونو باد میزد .
بکهیون رنگ به رخسار نداشت و با دیدن قیافه پوکر تهیونگ کم مونده بود پس هم بیوفته .
حال بکهیون اصلا خوب نبود !حاضر بود خودش اسیب ببینه ولی جونگکوک نه ... خودشم نمیدوست از کی شروع بود و چطوری جونگکوک انقدر براش عزیز بود .
بلافاصله بلند شد ولی تا خواست بره سمت تهیونگ اون در عمارت و کوبید و رفت .
تو مسیرش خشک شد و نمی دونست چه غلطی بکنه ... تو این وضعیت عن، هم عشقش و کسی که ازش متنفر بود به پاش پیچیده بود و هی میپرسید:_ حالش خوبه یا نه، بریم بیمارستان؟ صورتت مثل گچ شده بیا بریم دکتر؟ بکهیون توروخدا با من لج نکن برای خودتم که شده بیا بریم!

یه لحظه نگاهش محو چانیول شد ... نمیدونست اسم حسش رو چی بذاره هم ازش متنفر بود و مطمئن بود هیچوقت اونو‌ نمیبخشه‌ و حرفاشو فراموش نمیکنه‌ و در عین حال وقتی میدید چطور تو شرکت تنها روی صندلی میشینه‌ و سرشو‌ با دستاش میگیره دلش برای اون چهره پاپی‌طور‌ ضعف میرفت‌ . با خودش چند چند بود ؟

نگاهشو  از چانیول برداشت انگار تازه یاد جونگکوک افتاده بود ، جونگکوک ...
پله ها رو به سرعت بالا رفت و درا رو می کوبید و وقتی وارد اتاق شد و دید که در حموم بازه سمتش دویید و چیزی رو که میدید باور نمیکرد .. شده بود حموم خون ! رنگ قرمز همه جا پاشیده بود .چه روی زمین چه روی دیوار و روی جونگکوک .‌.
نفسش‌ بالا نمیومد‌ انگاری قلبش از کار افتاده بود و  دیگه حسش نمیکرد ... اصلا نمی دونست چیکار بکنه ... دستاش به حدی میلرزید و سر بود که حتی نمی تونست طرف جونگکوک بره ...
رد اشک‌ و خون صورت سفید و فرشته مانند‌ جونگکوک رو نقاشی کرده بود ...
انگار یه قتل رخ داده . البته غیر این هم نیست!
مگه قتل فقط جسمیه‌؟؟؟ خیلی هستن که با کاراشون روح و احساس بقیه رو میکشن‌ :)

با دیدن خونی که از لباش جاری بود چشماش سیاهی رفت و نزدیک بود بیوفته رو زمین که چانیول اونو از پشت گرفت .
دقیقا همون چیزی که هر روز دعا میکرد براشون اتفاق نیوفته به حقیقت پیوسته بود .

با استرس و پرخاش گفت:« جونگکوک ... اون...اون ...»

چانیول اون و کنار زد و پسرک بیچاره ای که معلوم نبود نفس میکشه یا نه رو بلند کرد و ملافه تخت رو دورش پیچید و سمت ماشین حرکت کرد . صورت بکهیون عین گچ شده بود و لباش کاملا کبود بود . لرزش دستا و مردمک چشمشو حس میکرد . اون تهیونگ عوضی چطور تونست همچین کاری بکنه؟
اون جونگکوک بود . باورش نمیشد اونی که الان رو صندلی عقب دراز به دراز افتاده بود و جون میداد دوستش بود . دعا میکرد بتونه دوباره نفس بکشه . هوای تو ماشین انگار طلسم شده
دهنش باز و بسته می‌شد برای نفس کشیدن‌ ولی دریغ از یک ذره اکسیژن ...
فقط با استرس پاشو به کف ماشین میکوبید و صدای های ناهنجاری ایجاد میکرد ...

𝕟𝕠𝕥 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕟𝕖𝕧𝕖𝕣 𝕨𝕚𝕝𝕝 𝕓𝕖|ᴠᴋᴏᴏᴋWhere stories live. Discover now