" قَلبِ بی‌جنبه .."

2.5K 261 29
                                    

جونگهیون نگاهی به جونگ‌کوک انداخت.
نزدیکش شد و زیر گوشش زمزمه کرد:
* تورو چه به اینجور جاها. راستشو بگو برای کدوم بدبختی پاهاتو باز کردی؟ معلومه خوب خرجت میکنه.

جونگ‌کوک دستاشو از شدت ناراحتی و غم مشت کرد:
_ خفه شو جونگهیون و برو رد کارت .

تنه ای به پسر زد و با ته‌مین از اونجا خارج شد.
جونگهیون پوزخندی به جای خالیش زد.
" بهت نشون میدم توهین به من چه تاوانی داره"

.
ته‌مین به کوک که نگران بود نگاه کرد:
* کوکو؟
_ بله؟
* اون آدم بدی بود؟ میخواست اذیتت کنه؟

جونگ‌کوک لبخند زد، نیاید ته‌مینو درگیر مشکلات زندگیش میکرد:
_ نه عسلم ، اون فقط ..
اصن ولش کن . نظرت چیه بعد از خوردن غذا بریم خرید کنیم و توی خونه کیک بپزیم؟ دوست داری؟

ته‌مین با ذوق سر تکون داد:
* منم میتونم کمکت کنم؟
_ البته کوچولوی من .

ته‌مین ذوق زده به سمت میز پدرش دویید.
جونگ‌کوک میتونست سوکجین هیونگ و یه نفر دیگه رو ببینه .
ته‌مین با هیجان به پدرش گفت:
* ددی منو کوکو قراره برگشتیم خونه کیک بپزیم .

جونگ‌کوک به میز رسیده بود پس مودبانه به دونفر تازه وارد سلام کرد .
تهیونگ با لبخند موهای پسرشو بهم ریخت:
+ این فوق العاده اس ته‌مین. پسر کوچولوی من قراره کیک بپزه !
ته‌مین با افتخار روی صندلیش نشست .
هوسوک نگاهی به پسر رو به روش انداخت.
اولین چیزی که باعث میشد نگاه بهش خیره بشه زیبایی فرشته گونِ اون بود.
در طول مدت خوردن ناهار ، هوسوک زیر نظر گرفته بودتش.
اون طوری از ته‌مین مراقبت میکرد که انگار الماس گرانبهاییه .
هرچند که تک پسر کیم تهیونگ و نوه خاندان کیم بهایی بالاتر از الماس داشت .
بعد از صرف ناهار از مجتمع بیرون رفتن .
از هم خداحافظی کردن و هرکدوم سوار ماشین خودشون شدن .
جونگ‌کوک اول ته‌مینو سوار ماشین کرد و بعد از بستن کمربندش بوسه ی محکمی به گونه سفید پسر بچه زد.
سوار ماشین شد و متوجه شد که تهیونگ و هوسوک دارن باهم صحبت میکنن .
بعد از چند دقیقه تهیونگ دستی لای موهای مواج و سیاه رنگش کشید و همین کافی بود که دل جونگ‌کوک با دیدن اون صحنه بلرزه .
چشماشو بست و نفس عمیق کشید.
" اون مرد استریته جونگ‌کوک، به خودت اجازه نده پا از حدت فراتر بذاری . حتی اگر هم گی بود تو لایقش نبودی .."

لایقش نبودی.. این جمله توی سرش اکو شد .
سرشو به شیشه تکیه داد.
اون هیچ وقت کسیو نداشت که عاشقش باشه .
اینکه کسی نگرانش باشه یا بهش بگه مواظب خودش باشه ..
همیشه اطرافیانش میخواستن ازش سو استفاده کنن.
نگاهای کثیفی که بهش داشتن باعث میشد از خودش متنفر بشه .
با دیدن تهیونگ که به سمت ماشین میومد بهش خیره شد.
چنان محکم و استوار بود که انگار میتونستی فارغ از همه دردات به سینه پهن و مردونه اش تکیه بزنی .

" 𝐌𝐢 𝐂𝐨𝐫𝐚𝐳ó𝐧  "Where stories live. Discover now