𝕻𝖆𝖗𝖙 3

635 92 32
                                    


چشم‌های بهت‌زده‌ی جونگ‌کوک براش سرگرم کننده شده بودن، اینکه می‌دید اون چشم‌های درشت، درخششون زیر سایه‌ی سردرگمی و گیجی پنهان شده، براش خوشایند بود.

نفس جونگ‌کوک توی قفسه‌ی سینه‌اش حبس شده بود و می‌تونست این رو از قفسه‌ی سینه‌ای که مماس با قفسه‌ی سینه‌ی خودش قرار گرفته بود و چند ثانیه‌‌ای بازدمش روی پوست گردنش فرود نیومده بود، متوجه بشه. 

آروم و توی گلو خندید و ناخودآگاه، دستش رو بالا برد و موهای مرتب و شونه‌ی شده‌ی جونگ‌کوک رو بهم ریخت.

همین حرکت غیر منتظره‌ی تهیونگ، تلنگری بود تا جونگ‌کوک نفس حبس شده‌اش رو بیرون بفرسته و با پلک زدن آهسته و کوتاهی، پرده‌ی افکار گیج و درهمش رو کنار بزنه.

ابروهاش رو در هم کشید و با عقب کشیدن سرش، مانع ادامه‌دار شدن حرکات انگشت‌های اون مرد، توی موهاش شد.

-همیشه انقدر زود خودمونی می‌شی؟

تهیونگ، کج‌خندی تحویلش داد و نچی کرد؛ با احتیاط برای بهم نریختن ظروف روی میز، زانوهاش رو روی میز کشید و به سمت عقب رفت تا دوباره‌ی روی صندلیش جا بگیره.

با دیدن سباستین که با حالتی آماده و گارد گرفته، کنار میز ایستاده بود، تای ابروش رو بالا انداخت و با جلو فرستادن لب‌هاش 'چته‌‌ای' زمزمه کرد.

بی‌اینکه نگاهش رو از نگاه تیره‌ی سباستین بگیره، در جواب سؤال پسر گفت:
-فقط چون تویی بیب!

جونگ‌کوک دست‌هاش رو زیر میز فرستاد و با مچاله کردن گوشه‌های جلد کتابش، تلاش کرد تا به ریتم به هم ریخته‌ی نفس‌هاش تسلط پیدا بکنه؛ حرف مرد توی سرش اکو می‌شد، سباستین هنوز هم با گارد بالایی کنار مرد ایستاده بود و می‌دونست اگر با چشم بهش اشاره‌ نکرده بود، صحنه‌ی خوشایندی در انتظارش نبود...

لب‌های رنگ‌پریده و خشک شده‌اش رو با زبون‌ تَر کرد؛ اما نتیجه‌ای نگرفت، تمام بزاق دهنش به‌خاطر شوک ناگهانی حرف مرد، خشک شده بود.

-منظورت از حرفی که چند لحظه‌ی قبل زدی... چی بود؟

تهیونگ بالأخره رضایت داد و خط نگاهش رو از چشم‌های سباستین جدا کرد؛ مارچوبه‌ای از ظرف روی میز برداشت و با تکیه دادن چونه‌اش به دستش، در حالی که ریز ریز مارچوبه رو گاز می‌زد، به جونگ‌کوک خیره شد.

-واضح نبود؟!

با دیدن در هم رفتن صورت پسر به‌خاطر صحبت کردن با دهن پرش، بی‌صدا خندید و تخس، گاز دیگه‌ای به مارچوبه زد.

-اگر واضح بود ازت می‌پرسیدم...؟

-فکر کنم‌..‌. نه!

جونگ‌کوک ناخواسته لبخند حرصی و کلافه‌ای به لب آورد و از بین دندون‌های چفت شده‌اش، غرید:
-پس باید جواب سؤالم رو بدی!

ɴʏᴄᴛᴀʟɢɪᴀ ᵥₖₒₒₖWhere stories live. Discover now