درود به تمام عزیزانی که این صفحه رو برای خوندن باز کردن!
باعث افتخاره که اینفوی داستان تونسته شمارو به اینجا بکشونه و باعث خوشحالی من بشه💕
بنده ناپلئون هستم،نویسندهی برنامهریزیشده.
قابل قبوله که بگم اولین بوک یا نوشتهی من،به صورت رسمیه و امیدوارم لحظات خوب و هیجانانگیزی رو سپری کنیم.
اگه بخوام یه صورت خیلی کلی از داستان بهتون بدم،فاقد اسمات و راههایی هستش که به تخت خواب ختم میشه،سو اگه داخل این استوری دنبال همچین چیزی هستید،همین الان ببندیدش تا چشم انتظار نمونید.
داستان میشه گفت 50 درصدش به زندگی خودم دلالت داره و هرچی که قراره بخونید،با غم هزار کیلویی روی قلب یه انسان نوشته شده..و خب هول محور اداره پلیس و بیمارستان میچرخه،سرگرد کیم و بیمار جئون.استارت داستان یکم زمانبره ولی خب هیچکاری نشد نداره پس اگه مقصودم خلاصهگویی باشه،دیر آپ کردن بهتر از هرگز آپ نکردنه:))
بیشتر لو و کشش نمیدم،به زودی با روند داستان به صورت کامل و جز به جز و با فهم خودتون،آشنا میشد و عجله؟نکنید.
و نکتهای که هستش،به چند پارت اول توجه لازم رو داشته باشید تا کامل براتون جا بیوفته و وسط راه گیج نشید.
راه ارتباطی با من هم به دو صورته:
1-تلگرام @Whisperbt
2-اینستاگرام @imnapoleonbtلاو یو خوشگلا.💕👀
YOU ARE READING
Planned
Fanfictionپاریس،لندن و سئول. دههی هشتاد الی نود میلادی. بوی زننده الکل و دستگاه شوک. برگههای خونی و پر از معما و در همون حال پوشیده از تاریکی و غم. دیوانگی،هفت حرف که یک کلمه رو تشکیل میدادن؛کلمهای که خیلی وقته توی زندگیش رنگ و بو گرفته. برای اینکه دیوانه...