26.تمایل زیاد به دوست داشتن تو

211 58 53
                                    









از وقتی که از اتاق چانیول بیرون اومده بود جلوی در اتاقک کوچیکش نشسته بود و تمام مدت توی فکرش غرق شده بود.
به ماه کاملی که تو آسمون شب خودنمایی می کرد زل زده بود. تنها صدایی که به گوشش می خورد ، صدای چیدن سنگای کوچیک روی زمین به دست بکهی بود.

+دیگه بر نمی گردی تو اتاق آقای پارک؟

بکهی همون طور که سرش پایین بود و سنگای کوچیکو به شکل قلب کنار هم میذاشت با صدای آروم پرسید.

_نمی دونم...

بکهی سرشو بالا اوودد و با چشمای رنگی که زیر نور ماه برق می زد به برادرش نگاه کرد.

+مگه حالش خوب شده؟ دیگه شکمش خونی نیست؟ درد نمی کنه؟

بکهیون نفسشو با صدا بیرون داد و نگاهشو از آسمون پرستاره ی شب گرفت.

_دوست داری برم؟

بکهی سرشو بامزه به دو طرف تکون داد. دیگه به نبود برادرش عادت کرده بود.

+فقط سوال پرسیدم...میخوام حال آقای پارک خوب بشه...

بکهیون به پنجره ی روشن اتاق چانیول نگاه کرد. نگران مرد توی اتاق شد ، یعنی داشت چیکار می کرد ؟ از وقت شام گذشته بود ، کسی براش غذا برده؟
یهویی از جاش بلند شد و بکهی رو داخل اتاق کشوند.

_بخواب ، من می رم و بر می گردم‌.

تصمیمشو گرفت ، دیگه نمی خواست از احساسی که هر لحظه داشت توی وجودش رشد می کرد فرار کنه . برای چی باید فرار می کرد وقتی ازون حس لذت می برد.
می رفت جلو و با تمام وجود عشقشو و حسی که به چانیول داشت رو نشون می داد. به قلبی که با سنگای رنگی جلوی در خونه درست شده بود نگاه کرد. لبخندی زد و قدماشو سمت خونه ی گری برداشت.

"دیگه فرار نمی کنم"

بعد از باز کردن در خونه مستقیم سمت آشپز خونه رفت. کسی اونجا نبود وقت شام خیلی وقت بود تموم شده.
خودش یکی از ظرفای تمیزو برداشت و شروع به کشیدن سوپ و بعد هم غذای اصلی شد. غذا بردن برای چانیول بهترین بهونه برای دیدنش شده بود.

با بالاترین سرعت از پله ها بالا رفت.
هیجان خاصی رو توی خودش احساس می کرد ، شاید به خاطر این بود که چانیول رو بعد از اون حرفش تنها گذاشته بود.
اولین بارش نبود که چانیول ازش تعریف می کرد . ولی پسرک تو این چند وقت به تک تک کلمات و حرکات چانیول حساسیت نشون می داد.

به محض رسیدن به اتاق چانیول در اتاق باز شد و لحظه بعد رز با چهره ای که خوشحالی خاصی توش موج می زد در اتاقو بست.

به محض دیدن رز نگاهشون تو هم قفل شد و تمام حس خوبی که پسرک توی خودش جمع کرده بود با دیدن اون دختر ناپدید شد.

My Heaven Is In The Middle Of HellWhere stories live. Discover now