31.ماه گرفتگی

193 58 37
                                    

وقتی حرف از اعتماد میشه انتخاب آدما سخت میشه. اونم تو شهری که یه قاتل روانی پیدا شده و فعلا هیچ هویتی نداره. چون احتمال داره هر آدمی که کنارت نفس میکشه خوده قاتل باشه. حتی بعضی اوقات میشه که به خودتم شک میکنی.

چانیول تنها و فقط به یک نفر اعتماد داشت. اونم پسرک خدمتکار خونه ی گری ،بکهیون، بود.
کسی که اون اول خودش جزو اولین نفر مشکوکین به قتل بود.
ولی الان چانیول اونو یجورایی به عنوان همکارش قبول داشت و هر کاری که می‌شد اول از همه به بکهیون می گفت. و این حس اولویت بودن برای بکهیون زیادی لذت بخش بود و فکر می کرد بازرس پارک جوان زندگی کسل کننده و خسته کنندشو کمی هیجان انگیز کرده.

ولی متاسفانه پسرک نمی تونست کمک زیادی کنه. چون همونطور که خودشم می گفت ، زندگیش توی اون اتاقک کوچیک خلاصه می‌شد، نه کسی رو زیاد می‌شناخت نه ازگذشته خبر داشت و چانیول باید برای کارش دنبال یه آدم مورد اعتماد دیگه هم می گشت.

و اون کسی نبود جز جیمز!

جیمز کارگر ساده ای که برای مدت زمان نه کوتاه و نه بلندی توی اون شهر زندگی می کرد. مورد اعتماد کامل نبود. ولی جیمز بهتر از هیچی بود و چانیول قلبا بهش حس خوبی داشت.
قلبا!
ولی ممکنه قلبمون بعضی اوقات اشتباه کنه و افراد اشتباهی رو برای اعتماد کردن انتخاب کنه.
امیدواریم قلب چانیول هیچ وقت این اشتباهو نکنه.
همونطور که قلبا به بکهیون حس خوبی داشت
همونطور که قلبا به جیمز حس خوبی داشت
و
و
و
شاید هم قلب چانیول زیادی برای این دنیا مهربون بود!

......................

بازرس پارک بعد از خوب شدن کامل پهلوش بعد از چند هفته ی طولانی دوباره دست به کار شده بود.
قطعا نمی تونست دست روی دست بزاره تا قاتل چشمی کاری کنه و بعدش دنبال سرنخاش بگرده و از طرفی از مفت خوردن و خوابیدن تو خونه ی شهردار گری خوشش نمی اومد. اون برای چی اونجا بود؟ برای استراحت؟ براش گردش؟
نه اون اونجا بود تا طبق قولی که داده بود قاتل زنجیره ایه معروفو پیدا کنه و تحویل دادگاه بزرگ نیویورک بده و از طرفی بتونه خودشو خوب اثبات کنه.

اما این هدف ، هدف چند ماه پیشش بود‌ . موقعی که برای اولین بار تصمیم گرفت پاشو تو اون شهر بزاره . ولی الان همه چیز فرق می کرد.
همه چیز!
الان علاوه بر اینکه میخواست خودشو به دادگاه نیویورک اثبات کنه ، باید خودشو به خیلیای دیگه اثبات می کرد.
و از طرفی قاتل منفور بدجوری تو مخش رفته بود و این پنهون کاریا و عادی بودن براش عذاب آور شده بود. انگاری قاتل چشمی هم به خودش استراحتی داده بود تا بازرس پارک کامل خواب بشه و دوباره‌ دست به کار بشه.

+باید منو ببری پیش چند تا آدم خیلی قدیمی، ادمایی که مدت زمان زیادیه اینجا زندگی می کنن . می فهمی که چی میگم؟ میخوام باهاشون حرف بزنم، چندتا چیزی فهمیدم که باید ازش سر دربیام.

My Heaven Is In The Middle Of HellWhere stories live. Discover now