43.کتاب خاطرات

192 57 83
                                    

این پارت حساس ترین پارت فیکه و نمی دونم واکنشا آخرش چجوریه...
امیدوارم دوسش داشته باشین❤️

با نزدیک شدن صدای اسب سرشو بالا اوورد و با لبخند محوی که روی لباش شکل گرفته بود به زنی که شنل مشکی رنگی روی سرش انداخته بود و از اسب پیاده می شد نگاه می کرد.

زن افسار اسبشو به تنه ی درخت بست و نگاهشو به مرد داد.

+واقعا نیازی نیست به خودت زحمت بدی و این همه راهو بیای دیدنم....من که همیشه اونجام!

زن با قدمای آروم ولی عصبانی نزدیکش شد و بالا سرش وایساد. چشماش مثل بمبی بود که هر لحظه در حال ترکیدن بود‌. ولی مرد هنوزم خونسرد بود و با آرامش و لبخند نگاهش می کرد.
چون از دو روز پیش تا الان توقع همچین اتفاق و دیداری رو داشت.

+آخ...خب میدونم گند زدم ....باشه!

زن نفسشو با صدا بیرون داد و توجهش به صدای داد و فریادای پسر طبقه بالا جلب شد.
مرد با دیدن چهره ی متعجب و سوالیش که به طبقه ی دوم و پنجره ی اتاقی که کیونگسو توش بود نگاه می کرد گفت:

+خب.‌.توجه نکن بهش ! اونم یکی دیگه از گند کاریامه!

نگاه جهنمیشو به پسر روبه روش داد و بالاخره دهن باز کرد:

_اون شب به چه حقی جنازه ی مرلین رو تو خونه ی من گذاشتی؟

مرد هوف کلافه ای کشید و نگاهشو گرفت و به کندن چوبش ادامه داد.

_اون شب بدترین شب عمرم بود.. اضطرابی که اون شب به خاطر گندی که تو زدی داشتم رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم! اولش خودم جنازه رو دیدم! ولی باید توماس رو مجبور می کردم تا جوری رفتار کنه که انگار اون اولین نفریه که دیده! چطور میتونی همچین کار وحشتناکی رو انجام بدی و در کمال پررویی بیای و خودت مارو از اصطبل ببری بیرون و دلداریمون بدی؟

وقتی توجهی از پسر ندید صداشو بالا تر برد

_اصلا گوش می دی چی میگم؟! اگر به فکر من نیستی حداقل به فکر توماس باش!

مرد کلافه پوفی کشید و سرشو بالا گرفت و به حالت عصبیه زن نگاه کرد.

+چی میگی؟

لحن خونسرد و آرومش زن روبه روش رو ‌کفری تر می کرد...

تقریبا با فریاد گفت:

_میگم به چه حقی برداشتی اون مرلین رو کشتی و پررو تر از همیشه جسدشو اووردی تو اصطبل خونه ی من اویزون کردی؟!

مرد لباشو جمع کرد و سعی کرد لبخند همیشگیش ، موقع شنیدن کلمه ی "خونه ی من" رو حفظ کنه.

+خونه ی تو؟!

ابروهاشو بالا انداخت و با لحن تمسخر آمیزی به زن گفت.

_جواب منو بده ! جسد مرلین اون شب اونجا چیکار می کرد! کشتیتش! آره....نمیشد جلوتو گرفت ولی من به همه گفته بودم مرلین رفته سفر و شاید دیگه برنگرده...ولی وقتی همه شب میان و میبینن جسد مرلین توی اصطبله یه جور دیگه به من نگاه می کنن...وای خدای من...

My Heaven Is In The Middle Of HellTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang