چوب پایانی

2K 492 129
                                    

سردردش با درد کمرش همدست شده و قصد ذره ذره کشتنش رو داشتن. از درد بدنش بدتر چهره‌ی ترسیده‌ی بکهیون و گریه‌های هیون‌کی بود که از جلوی چشمش کنار نمیرفت. صدای جیغ‌های پسرش وقتی بابا صداش میکرد تو گوشش میپیچید‌ و اعصابش رو بیشتر بهم میریخت‌. کاش میتونست شارلوت رو ببینه و حسابش رو باهاش صاف کنه. اون کثافت آخرشم زهر خودش رو ریخته بود.

چرا یکی نمیومد بگه چه خبره؟ چرا هیچکس توضیح نمیداد که برای چی جلوی پسرش و امگاش به اون شکل و اونقدر مفتضحانه دستگیرش کرده و به این خراب شده آورده بودنش؟ شکایت اجرایی شده بود؟ کی؟ پس چرا اجازه نمیدادن با خانوادش صحبت کنه؟ چرا نمیتونست وکیلش رو خبر کنه؟ میتونستن بدون هیچ توضیحی یکی رو دستگیر کنن؟

با باز شدن در از فکر بیرون اومد. بلند شده و خودش رو به ماموری که داخل میومد رسوند.

+ من باید با خانواده‌ام حرف بزنم... باید وکیلم رو خبر کنم. لطفا بذار باهاشون تماس...

پسر جوونی که لباس فرم به تن داشت به سردی بین حرفش پرید و گفت:
× برای دیدنت اومدن. بهتره بریم.

+ چی؟

× ملاقاتی داری. راه بیوفت..‌.

برای دیدنش اومده بودن؟ بکهیون اومده بود؟ هم میخواست اینطور باشه و هم امیدوار بود نباشه. دوست داشت ببینش و در عین حال نمیخواست استرس بکشه و حالش بد بشه. اون نباید به اینجا میومد. خدا لعنتش کنه... قرار بود دیگه استرس بیشتری به اون پسر نده‌. قرار بود همه چیز رو درست کنه. محض رضای خدا... اون‌ها فردا باید به بیمارستان میرفتن. باید سریعا این جریان و قضیه‌ی بچه رو تموم میکردن تا قبل از اینکه شرایط برای بکهیون بدتر بشه.

تصور اینکه الان تا چه اندازه ترسیده و استرس کشیده دیوونش میکرد. کاش بکهیون به دیدنش نیومده باشه. نباید اینجا میدیدش. نمیخواست هیچکس تو این وضعیت ببینش.

+ کی اومده؟ کی میخواد منو...

× باید بریم.

پسر به دست‌هاش دستبند زد و جلو کشیدش. چرا مثل قاتل‌ها باهاش رفتار میکردن؟  الان میتونستن بهش دستبند بزنن؟ اونکه یه زندانی کوفتی نبود. هنوز هیچکی حتی علت بازداشتش رو توضیح نداده بود. مگه چیکار کرده بود؟ بخاطر عوضی‌گری اون دو نفر الان پای خودش گیر بود. بخاطر اون جیمز حرومزاده... اینطوری باهاش برخورد میشد. کاش حداقل اون دختر و اون دوست عوضیش رو میکشت. اون موقع تا این اندازه حرص نمیخورد. حداقل جرمش اثبات شده بود.

بدون اینکه دوباره تکرار کنه کنار پسر راه افتاد و به سمتی که اون میرفت حرکت کرد. کمی بعد پسر ضربه‌ایی به در زد و وارد شد. اتاق خالی نبود. درواقع اونجا بودن متعجبش میکرد. اتاق برای یکی از افسرها بود. احتمالا باید برای افسر ارشدی چیزی باشه. با دیدن آدم‌هایی که پشت صندلی‌ها نشسته بودن خونش جوشید و ضربانش بالا رفت. اول به چشم‌هاش خودش و بعد به عقلش شک کرد. عصبانیتش کنترل رو از دستش خارج کرده و با اخم، قدم بلندی داخل برداشت و خواست به سمت شارلوت بره که مامور نگهش داشت.

The Type [ Completed ]Where stories live. Discover now