آشنای غریبه:پذیرفتن قلبِ عاشق

43 17 7
                                    

خدمتکار چای گرم و خوشبو را درون فنجان صیقل خورده ریخت و با اشاره ی ملکه از اتاق بیرون رفت.
ملکه فنجان چایش را برداشت و روبه فرمانده گفت:
"÷هوسوک چند وقتیه زیاد بیرون میره..به نظرمشکوک میاد!".
"|اون فقط جفتشو پیدا کرده خواهر..اینقدر بدبین نباش"..
"÷تواز کجا میدونی؟".
لبخند محوی رو لبان فرمانده نشست:
"|تو باغ واسه پیشکارش تعریف میکرد..باید برق چشماش رو میدیدی" .
"÷اون بچه ی کودن..هاه!"..
ملکه چشمانش را در حدقه چرخاند..
"|کی میخوای دست از این نفرتت برداری؟..بیست سال گذشته خواهر"..
"÷تو درک نمیکنی برادر..پس دیگه حرفی از اون بچه ی احمق نزن و زخمای قدیمی رو باز نکن"..
        ***
هوسوک اندوهگین درون حیاط اقامتگاهش بود.. روی نرده ی پل قوص دار نشسته بود و به رقص شکوفه های گیلاس نگاه میکرد..
آن شکوفه ها اورا یاد گونه های لادا می انداخت..
زمانی که خشمگین میشد..
امگای برفی او...
"#چیزی غمگینتون کرده قربان؟".
هوسوک آهی کشید و سر تکان داد:
"+امگام..منو نمیخواد.."..
خدمتکار شخصی او متعجب گفت:
"#واقعا شمارو رد کردن؟"..
هوسوک مغموم اورا تایید کرد..
"+ولى من تسلیم نمیشم..فردا دوباره میرم پیشش..انقدرمیرم تا قبولم کنه!"..
فرمانده که تمام مدت از گوشه ای به حرفهای او گوش
میداد جلو آمد:
"|مطمئنم امگای منحصر به فردیه که تونسته خواهرزاده ی عزیز من رو رد کنه!"..
"+دایی!.."...
"|خب.. تعریف کن..این امگا چطوریه که باعث شده ولیعهداین همه بی قرار بشه؟"..
هوسوک از روی نرده ی پل پایین آمد و فرمانده را در قدم زدن همراهی کرد:
"+اون..باهمه فرق داره..دورگه ی چینی و کره ایه ولی مهم نیست!..اون تازه تهذیبگر شده..برخلاف بقیه ی امگاها اصلا لوس و نازپرورده نیست..فنون رزمی رو بلده و بااینکه کمی خشنه ولی خیلی دوست داشتنیه..
چشمای طلاییش وقتایی که به مردمش نگاه میکنه برق میزنه"..
ولیعهد با ذوق و چشمانی براق از امگایش تعریف میکرد وفرمانده ای که به فکر فرو رفته بود..
آیا آن امگا..آشنایی غریبه نبود؟..
      ➳༻❀✿❀༺➳
لادا گوشه ای بر روی تپه نشسته بود و درحال تمیز کردن شمشیرش بود..
"^چرا اینجا نشستی؟..دنبالت میگشتم"..
کران گفت و کنار او نشست.
"_حوصله ندارم آ-ران"..
"^چی شده؟"..
حرکات دست لادا متوقف شد:
"_اگه جفت سرنوشتت بیاد و بهت ابراز علاقه کنه در حالی که تو شناختی ازش نداری چیکار میکنی؟"..
کران سکوت کرد و پس از چند لحظه مکث پرسید:
"^جفتت رو پیدا کردی؟"..
در چشمان طلایی لادا بیچارگی موج میزد:
"_آره"
"^اون هوسوکه مگه نه؟..میخوای ردش کنی؟"..
یونگی آهی کشید:
"_آره..باید ردش کنم".
"^آخه چرا..اونکه آلفای خوبیه".
دست لادا دور قبضه ی شمشیر سفت شد:
"_چون اون ولیعهده این سرزمینه..من مجبورم ردش کنم میفهمی؟"..
کران شگفت زده شد..آن آلفای بامزه وباوقار..ولیعهد بود؟
"^دوستش داری؟"..
"_نه..".
بتا خشمگین شد..
"^با اون لحن مغرورانت اینقدر مطمئن دروغ نگو!..خودت گفتی مجبوری ردش کنی..پس یعنی یه حسی بهش داری!"..
لادا سرش را پایین انداخت..زلف رهاو سپیدش صورتش را پوشانده بود و حالات صورتش را پنهان میکرد:
"_آ-ران..من..من از عاشقی میترسم!..وقتی عاشقی ضعیفی..من نمیتونم ضعیف باشم"..
کران دست اورا گرفت و فشار کوچکی به آن وارد کرد:
"^یونگی..تو یه انسانی!..تو مجبور نیستی همیشه قوی باشی..هرکسی نیاز داره از خودش ضعفی نشون بده..هرانسانی نیاز به یه تکیه گاه داره..حالا که تکیه گاهت پیدا شده میخوای ردش کنی؟"
یونگی آشفته بود..افکار درهمش اذیتش میکردند:
"_پس تیانگ چی؟..اگه من آلفارو قبول کنم وارد دربارمیشم..اینطوری اونا متوجه حضورما و تیانگ میشن..بعد قتل عامی مثل چند سال پیش رخ میده..من نمیخوام تاریخ تکرار بشه شیجیه..نمیتونم به
خاطر تصمیم قلبم ریسک کنم.."..
کران آهی کشید ..دلش برای سرنوشت دوستش میسوخت..اوهیچوقت محبت واقعی راتجربه نکرده بود..برای سرکوب امگای درونش بی تفاوت شده بود..
و بهایی که انسان های خوب برای بیتفاوتی میپردازن،
سلطه افراد فاسد سلطنتی بود..
                              **✿❀○❀✿**
غروب بود..کران برای رسیدگی به برخی امور رفته بودو او تنها بود..گوچین قدیمی مادرش را برداشته بود وبا چشمانی بسته در حال لمس تارهایش بود..با رسیدن
رایحه ی گرم گندم به مشامش،دستش را روی تار گذاشت ولرزششان را آرام کرد..
"_بیا بیرون"..
هوسوک با لو رفتنش،از پشت تک درخت بیرون آمد..
"_فکر کنم گفته بودم دیگه نمیخوام ببینمت"
"+منم گفته بودم دست از سرت برنمیدارم"
در لحن هردو لجبازی موج میزد..یونگی از جایش برخواست و مقابل او ایستاد:
"_هوسوک..تو از چیزی خبر نداری..پس لطفا برو"
"+یه دلیل منطقی برای رد کردنم بده"..
"_بهت علاقه ای ندارم..کافی نیست؟"..
"+من جای هردومون دوستت دارم..کافی نیست؟"
قفسه ی سینه ی لادا درد میکرد..نیاز به داروهای تلخش داشت:
"عشقت میتونه امنیت تیانگ رو تضمین کنه؟"
"+نه..ولی..خوشبختی تورو تضمین میکنه"..
"_خوشبختی من دیدن خوشحالی مردممه.. من نمیتونم خوشحالی اونا رو خراب کنم"..
هوسوک به تلخی زمزمه کرد:
"+تیانگ رو به جفتت ترجیح میدی؟"..
چشمان نمدار آلفا لبان لادا را به هم دوخت.
قفسه ی سینه اش بیشتر درد گرفت..
صدایش لرزید:
"_اگه..اینطوری تیانگ تو آرامش میمونه..آره..ترجیح میدم"..
"+دروغ میگی لادا..چشمات همه چیز رو لو میده"..
یونگی چشمانش را بست و دستش را از درد سینه اش مشت کرد:
"_بس کن.."..
"+مشکلت رو بگو..چرا ازم متنفری؟..قول میدم برای تیانگ هرکاری کنم..تو..تو فقط قبولم کن..من.."
صدای آلفا محو به به گوشش میرسید..
طاقت نیاورد و به قفسه ی سینه اش چنگ انداخت:
"_بس..بسه..آههه"
هوسوک ترسیده جسم خمیده اش را گرفت:
"+یونگی؟..یونگی چیشد؟"
بدون مکث اورا در آغوش گرفت و با قدم هایی سریع به سمت تیانگ رفت..زلف برفی اش در میان هوا رها بود..
صدایش را بالا برد:
"+کران؟کرااان؟"..
کران از درون چادرش بیرون آمد و با دیدن جسم دردکشیده ی یونگی با رنگی پریده گفت:
"^بیارش تو چادر"
هوسوک وارد چادر شد ولی یونگی را روی زمین نگذاشت و جسمش را در آغوشش نگه داشت..
کران با قدم هایی تند همراه با کاسه ی چوبی دارویی واردشد..
لبه ی کاسه را میان لب هایش برد و مایع سیاه رنگ و تلخ را به خوردش داد..
یونگی چهره اش را درهم کشید و نفس زنان صورت عرق کرده اش را به سینه ی هوسوک تکیه داد..
هوسوک حلقه ی دستانش را به دور کمر او تنگ تر کرد و نگاه نگرانش را به صورت رنگ پریده اش دوخت..
کران کاسه را برداشت و ترجیح داد آن دو را تنها بزارد..
یونگی کم کم چشمانش را گشود و اولین چیزی که دید صورت نگران آلفا بود..
گیج شده بود..او بر روی تپه بود..چگونه سر از چادر درآورده بود؟..
"+حالت بهتره؟".
یونگی بلاخره متوجه شد در آغوش آلفا است..گونه های رنگ پریده اش گلگون شد..درست همانند شکوفه های گیلاس..
"_آ..آره..ولم كن"..
هوسوک با دیدن گونه هایش،لبخندی زد و محکم تر اورا درآغوش گرفت:
"+نمیخوام"..
هوا خفه شده بود و حس میکرد قطره های عرق از مهره های کمرش سرازیر میشوند:
"_ت..تو..گستاخ نباش!..ولم كن"..
نیشخند روی لبان آلفا،خال تاج لبش را به نمایش میگذاشت:
"+متاسفم!گستاخی روش زندگی منه!".
و بدون آنکه به امگا فرصت تحلیل بدهد،چانه اش را گرفت و بوسه ی داغی برلبانش نهاد..قرار بود یک بوسه ی کوچک باشد..اما سرخیِ لبانِ لادا،ناب تر از هر شرابی اورا مست کرد و به بوسه ی شیرینش ادامه داد.
یونگی خشکش زده بود..قلبش سراسیمه میکوبید وپاهایش گزگز میکرد..
اولین بوسه اش..
آن شاهزاده ی گستاخ!..
گویی افسون شده بود..نمیتوانست اورا پس بزند و ازاین ناتوانی اشک در چشمانش حلقه زد..
هوسوک کمی از او فاصله گرفت و زمزمه کرد:
"+دوستت دارم..امگای برفی من"..
لبان لادا برق میزدند..لبخند هوسوک با دیدن چشمان نمدارش محو شد..
"+ی..یونگی؟".
"_چرا اینقدر عذابم میدی؟من باید قوی باشم.."..
هوسوک با مهربانی صورتش را نوازش کرد:
"+تو این دنیا هیچ چیز وجود نداره جز تنهایی..ولی من اومدم مرهم قلبت بشم..
میخوام تنهاییت رو پر کنم..میخوام تکیه گاهت باشم..میخوام آلفات باشم..این اجازه رو بهم بده لادا"..
یونگی به او نگریست و پس از لحظه ای چشمانش را بست وسرش را درون گردن آلفا فرو برد..هوسوک لبخندی زد و کمرش را نوازش کرد..
او مرهم قلب تنهای لادایش میشد..
                                 **✿❀○❀✿**
نور نارنجی رنگ خورشید،خودش را به همزاد زمینی اش میکشید و چهره ی اورا نفس گیر میکرد..
زلف سیاهش،چشمان قهوه ای و پوست تیره و خال زیبای بالای لبش..
چهره ی ولیعهد..فرا زمینی بود..
یونگی خجل نگاهش را از او گرفت و به قدم های خود داد..
"+یونگی؟چرا قلبت درد گرفت؟"..
یونگی قبضه ی شمشیرش را فشرد:
"_من کمی زودتر از موعود به دنیا اومدم..برای همین بدن و از جمله قلب ضعیفی دارم..اگه تهذیبگری و مراقبه نبود شاید چندسال پیش مرده بودم.."
چهره ی آلفا درهم رفت:
"+دیگه نمیزارم قلبت درد بگیره"
"_زندگی بالا و پایین داره..قولی نده که نتونی عملیش کنی"..
"+جلوی زندگی وایمیستم"..
"_جلوی سرنوشت و نمیتونی بگیری"..
"+پس سرنوشت رو زیر پاهام له میکنم!"..
با جواب قاطع او،گونه های لادا بیشتر رنگ گرفت:
"_زیاد حرف میزنی!"..
گفت و خنده های شیرین آلفارا بابت گونه های گلگونش راندید..
هوسوک دست اورا گرفت وفشرد..
نشان هایشان به روی هم کشیده شد و هم را کامل کردن و ازآن نقطه جریان لذت وگزگز گذر کرد..
نفس لادا از بابت آن حس بندآمد..هوسوک خندید و لب هایش را به گوش او نزدیک کرد:
"+قشنگ نیست لادا؟"..
یونگی شانه اش را جمع کرد تا نفس های او قلقلکش ندهد:
"_من..هنوز قبولت نکردم که انقدر نزدیک میشی!"..
"+رفتارت چیز دیگه ای میگه شیرینم!".
لادا لبش را گزید:
"_اونطوری صدام نکن"..
"+باشه شیرینم!"..
یونگی محکم به شانه ی او کوبید:
"_گفتم اونطوری صدام نکن!"..
هوسوک جای مشت را مالید:
"+آخ..باشه..آروم باش ببر شیرینم!"..
یونگی با حرص نگاهش را از او گرفت و زمزمه کرد:"_احمق!"..
"+شنیدم چی گفتی!"
"_گفتم که بشنوی!"..
روحیه ی لجباز و گستاخ امگا،لبخند به لبش نشاند..اورادر آغوش گرفت و دستانش رادور کمرش حلقه کرد:
"+چنین روحیه ای مناسب ملکه ی جوان آینده نیست!..هست!؟"..
یونگی در سکوت به او نگریست..چشمان یخی و غمگینش ترس به دل آلفا انداخت:
"+ناراحت شدی؟"..
یونگی سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی گفت:
"_هوسوک..من..نمیتونم باهات ازدواج کنم"..
"+چی؟برای چی؟من فکر میکردم همه چیز حل شده"..
هوسوک شوکه بود و احساس ناراحتی و ناامیدی عمیقی میکرد..
"_تو چیزی نمیدونی..بهای ازدواج ما مساوی با مرگ مردم منه..من نمیخوام زندگیم همرنگ با خون باشه..نمیخوام دوباره خانوادمو با دستای خودم خاک کنم..درک میکنی؟"..
آلفا با بیچارگی گفت:
"+چرا تعریف نمیکنی چی شده؟..اینطوری حس میکنم دارم پس زده میشم..احساس مزاحم بودن میکنم.."..
"_نه نه..موضوع تو نیستی..موضوع..گذشته ی من و تیانگه"..
یونگی با ناامیدی زمزمه کرد..دستان اورا از خود جدا کرد وزیر درختی نشست:
"_این..برمیگرده به چندین سال پیش..زمان آشنایی پدر ومادرم..پدرم..مین تمین..یه نوازنده ی دوره گرد..و مادرم شیائو لیکسو..یه تهذیبگرچینی و خواهرزاده ی محبوب امپراطور چین!"..هوسوک کنار او نشست و دستش را دورشانه اش حلقه کرد و نشان داد به او گوش میدهد:
"_پدرم نشانش توپر بود..چیزی که دیگران اونو نحس میدونستن..یه روز...وقتی که به چین سفر کرده بود برای نوازندگی در جشنی به قصر دعوت میشه..
اونجا..اولین دیدار پدرم با مادرم بود..مادرمم نشانش متفاوت بود.. اونا عاشق هم میشن و بعد مدتی فرار میکنن و به اینجا میان..کم کم افراد امثال خودشون رو جمع میکنن ویه قبیله تشکیل میدن..
قبیله ی تیانگ..با رهبری پدر ومادرم"..
یونگی نفسی گرفت و چشمانش را بست.
گویی یادآوری آن خاطرات خونین،حال قلب و روحش را بدمیکردند..کلمات مانند توده ای خار گلویش را زخمی میکردند:
"_همه چیز خوب بود..بعد مدتی من به دنیا میام..خیلی ضعیف بودم ولی موندگار شدم..کران..شد بهترین دوستم..خواهره قسم خوردم..ولی..یه روز یکی از اهالی قبیله دست یکی از افراد دربار رو میگیره و میاره به تیانگ..اون جفتش بود..پارک میانگ سو..پدرم مخالف بود..اون ورود یکی از دربار رو خطرناک میدونست ولی مادرم اون رو راضی کرد..مادر ساده ی من!.."..
هوسوک به مژه های سفید و لرزانش نگریست..
پارک میانگ سو..
نامی به شدت آشنا اماغريبه..
"_چند سال بعد..افراد سلطنتی اومدن دنبال اون زن..جای تیانگ رو فهمیدن و..
حمله کردن..یه قتل عام بزرگ راه افتاد..همه جا خون بود..زمین دریاچه ی خون بود..پدر و مادرم خونی بودن..کران خونی بود..من خونی بودم..تیانگ همرنگ خون شده بود..اونا حتی به منه شش ساله هم نمیخواستن رحم کنن..و نتیجش شدسپر شدن پدرم و مرگ اون تو دستای خودم..مادرم تحمل نکرد..به محض دیدن مرگش..خودش رو با شمشیر کشت..بدون اینکه به بچه ی ترسیده و تنهاش فکر کنه..بعد تموم شدن جنگ
رفتن اونا..مردممون روخاک کردیم..کران سه تا خواهراشو با دستای خودش دفن کرد..من..من با دستای کوچولو و خونیم خاک رو روی جنازه ی والدینم میریختم..میفهمی؟..من..من اونروز خودمو
خاک کردم..قلبمو خاک کردم..من"..
هوسوک دستان مشت شده ولرزانش را گرفت و بادست دیگر او را در آغوش کشید:
"+هیششش..باشه یونگی..باشه..آروم باش شیرینم..دیگه تموم شده..نمیزارم تیانگ رو پیداکنن..نمیزارم رنج بکشی..نمیزارم تنها باشی بهت قول میدم لادا..قول میدم امگای برفی من.."
آلفا قول داد..بیخبر از فردی که پشت درختی تمام حرفهای آنها را شنیده و تاریخ خونینی که خواهان تکرار شدن بود...
     **✿❀○❀✿**
دنیایی که یافتم جالب نبود..
  تو قول دادی و من..قلبم را امانت دادم..
اما سقوط کردم..
حال همانند ماه هستم که وانمود میکند خشنود       است،از آنکه بیوقفه بر دریا میتابد.
ماه از جنس ستاره نیست..
همانند من که از جنس این مردمان نیستم..
  آیا ستاره ای وجود دارد که برای من بدرخشد؟
_یین
                                **✿❀○❀✿**
سلام کیوتیای من🍡
قسمت سوم آگنوستزیا تقدیم نگاهای قشنگتون..
نظرتون راجب به لادا و هوسوک چیه؟
پاسخگوی سوالاتون هستم.
ووت و کامنت یادتون نره💙

 𝑨𝑮𝑵𝑶𝑺𝑻𝑯𝑬𝑺𝑰𝑨Where stories live. Discover now