ساحل و دریا:کلیشه های شیرین

54 14 16
                                    

صدای شکسته شدن فنجان چای،در اقامتگاه ملکه پیچید:
"÷هیچ معلوم هست چی داری نشخوار میکنی؟زال زوال؟..امکان نداره اون جفت هوسوک باشه"..
چنگی به گیسوان آراسته اش زد..نفس هایش از شدت خشم تندشده بودند:
"÷این گذشته ی لعنتی..لعنت..لعنت..".
روبه محافظش برگشت و گفت:
"÷فقط چند روز بهت مهلت میدم..باید زال زوال رو بکشی!..پای اون امگای نحس نباید به قصر باز بشه!"..
محافظ نگران به چشمان آتشین او خیره شد:
"=ولی ملکه..ایشون جفت آلفای رهبرآینده هستن..ممکنه با کشتنشون وليعهد آسيبــــ"..
ناخن های تیز ملکه به گلویش چنگ انداختند:
"÷برام مهم نیست چه بلایی سر اون ولیعهد کودن میاد!..پای پسرمین تمین نباید به قصر برسه..با خبر مرگش میای پیشم..فهمیدی؟"..
گلوی اورا رها کرد..محافظ چند بار تعظیم
کرد و سپس خارج شد..
ملکه اتاق را با قدم هایش طی کرد..اضطراب مانند کرمی آزار دهنده درحال لولیدن در مغز و روحش بود:
"÷مین تمین..حتی بازمونده هاتم دست از سرم برنمیدارن..مین یونگی..روزگارتو سیاه میکنم..کاری میکنم آرزوی مرگ کنی...آرزوی مرگ!"..
                        ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵

آن روز تولد مادر بائو بود..آلفای کوچک برای تهیه ی هدیه ای از لادای دوست داشتنی اش کمک میخواست..در خواست پُر خجالت او توسط لادا بامهربانی پاسخ داده شد.
بائو هیجان زده از همراهی لادا گفت:
"$لادا..من میخوام برای مادر یه تاج گل درست کنم"..یونگی دستی به موی آشفته ی او کشید:
مطمئنم هدیه ی قشنگی میشه!"..
گونه های کودک از خجالت رنگ گرفت و شکوفه ی لبخند بر لبش نشست..با بلند شدن صدای خش خشی از پشت بوته ای،افکار کودکانه اش درهم شکست..
چهار آلفای قوی هیکل با شمشیرانی درنده،لرز به تن نحیفش انداخت..لادا با چهره ای تیره شمشیرش را بیرون آورد و بائو را پشتش فرستاد..با روبندی پایین صورتشان راپوشانده بودند اما میدانست آنها از افراد هیچول نیستند.
"_بائو..هروقت گفتم به تیانگ فرار کن..فهمیدی؟"..
چهره ی جدی لادا کودک را ترساند:"$چ..چشم"..
تهدید وار شمشیرش را جلوی خودش گرفت و با حمله ی یکی از آنها،فریاد زد:
"_برو!"..
آلفای کوچک دل نگران و ترسیده به حرف رهبرش گوش داد و با تمام توانی که پاهای کوچکش داشت سمت تیانگ دوید..بی خبر از تهدید و خطری که سمت تیانگ میبرد..
                       ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵
دقایقی بود که با چهار آلفا میجنگید و خسته شده بود..انرژی معنوی او در تعادل نبود و حال بیشترتوانش را از دست داده بود..قفسه ی سینه اش درد میکرد و زلف پریشانش به صورتش چسبیده بود..
حمله ی سنگین دیگری را دفع کرد..با برخورد دو شمشیر
بازویش از شدت ضربه بی حس شد و باعث شد شمشیر از دستش رها شود.
آلفای دگری از فرصت استفاده و دستان او را اسیر کرد..
یونگی نفس زنان تقلا کرد امازور آلفا به او میچربید..مرد با شمشیر درنده اش نزدیک آمد و پس از تعظیم کردن،از زیر روبند زمزمه کرد:
"=ما متاسفیم سرورم!"..
و شمشیر را درون شکم او فرو برد..
صدای شکافته شدن گوشت و پخش شدن خون در گوش همه شان پیچید..
نفس امگا بند آمد و خون از میان لبانش بیرون جهید..مرد بانگاه متاسف شمشیرش را بیرون کشید و به
یارانش اشاره کرد تا اورا رها کنند..برروی زمین افتاد و از میان دیدگاه تارش،به رفتن آنهاخیره شد..خون چانه و گردنش را کثیف کرده بود و هانفوی نیلی رنگش کم کم به رنگ خون در آمد..امیدواربود بائو سالم به تیانگ رسیده باشد..درد تیز و طاقت فرسایی از شکمش گذر کرد و قبل از بسته شدن چشمانش،صورت نگران و زیبای فردی آشنا را مقابل خود دید.
                        ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵
آینده:
"=ولیعهد وارد میشوند"..
با نمایان شدن قامت بلند هوسوک در لباس سلطنتی اش،یونگی نگاه بی حسش را به او دوخت..نگاه هوسوک نگران بود ولی سعی در مخفی نمودن آن داشت...زلف برفی رنگش پریشان و لبانش خشک و بیرنگ بودند..شکم کمی برآمده اش در پشت هانبوک سبز رنگ ابریشمی اش پنهان شده بود..هوسوک جلوی او ایستاد:
"+یونگی فقط یه بار دیگه ازت میپرسم..چرا سم خوردی؟میخواستی خودت رو بکشی یابچمونو؟..جواب بده"..
امگا سکوت کرده بود ولی نگاهش..پر از حرفهای نگفته بود..
در دریای ناآرام چشمانش،ماهی ها غرق میشدند..
هوسوک کلافه نفسش را فوت کرد..
"+باشه..باشه..سکوتت رو میزارم به پای اینکه هنوز ازم متنفری..اینکه هنوزم تیانگ نابودشدت رو به جفت و بچت ترجیح میدی..ولی اینو بدون لادا..بد بازی رو شروع کردی..شاید دیوانه وار عاشقت باشم ولی.."..
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سپس گفت:
"+وقتی بچه رو به دنیا آوردی..مارکم رو از روت برمیدارم و از اینجا میری.."..
سمت در چوبی رفت و قبل از باز کردنش جمله ای زمزمه کرد و تیر خلاص را به قلب شیشه ای امگایش زد:
"+وقتی رفتی از اینجا دور شو..محو شو!..نمیخوام نحسیت بچمو گرفتارکنه زال زوال!"..
*
حال:
گلویش خشک شده بود..دست و پاهایش سر شده بودند و قسمتی از شکمش تیر میکشید..
پلکهای چسبناکش را از هم گشود و به اطرافش نگریست..درچادرش با بالا تنه ای برهنه دراز کشیده بود..زخمش با مرهمی بسته شده بود..
گوشه ی چادر بالا رفت و قامت ظریف اما قوی کران نمایان شد:
"^اوه یونگی..خداروشکر..درد داری؟"..
یونگی با چهره ای درهم دستی به بانداژش کشید و گفت:
"_حس میکنم معدم سوراخ شده!"..
"^چون سوراخ شده احمق!..اگه این چندروز هوسوک برات داروهای مرغوب نمیاورد و من بهت انرژی معنوی نمیدادم ریغ رحمت رو سر میکشیدی!"
یونگی گیج شد:
"_هوسوک از کجا فهمید؟"..
کران دارویی را در کاسه ریخت و همزمان که آن را به خوردش میداد گفت:
"^ھوسوک تو جنگل پیدات کرد..اینقدر این چندروز بهت سرزد که افراد سلطنتی به رفت و آمدش مشکوک شدن و مجبور شد دوروز نیاد..فکر کنم داره دیوونه میشه!"
"_مگه چند روز بیهوش بودم؟"..
یونگی در حالی که سعی میکرد بنشیند گفت اما بادردی که در شکمش پیچید نفسش بند آمد و دوباره درازکشید:
"^هشت روزی میشه"..
کنارش نشست و با نگرانی موی سپیدش را نوازش کرد:
"^کاره..هیچول بود؟"..
"_نه..اینا حرفه ای تر بودن،انگار آموزش دیدن..
افرادهیچول شمشیر زنیشون برپایه ی رسوم تیانگه"
"+کران!"..
صدای آلفای جوان در نزدیکی شنیده شد و سپس لبه ی چادر بالا رفت..هوسوک با دیدن چشمان باز یونگی گویی خستگی از تنش بیرون کشیده شده باشد،
باهیجان و نگرانی به سمتش رفت:
"+اوه یونگی..حالت خوبه؟"
"_هنوز زندم!"..
لبخندی صورت کران را درخشان کرد..کاسه ی سوپ مقوی را کناردست هوسوک گذاشت و بوسه ای بر پیشانی صاف برادرقسم خورده اش گذاشت و ترجیح
داد آنها را تنها بگذارد..
با رفتن دختر بتا،آلفا خم شد و به لطافت بال پروانه روی بانداژ را بوسید..گونه های امگای برفی به رنگ شکوفه های گیلاس در آمدند..او با بالا تنه ای برهنه و گونه هایی سرخ و گیسوان سپیدی که بر روی بالش رها شده بودند در مقابل آلفایش دراز کشیده بود..کاملا وسوسه انگیز و شکننده به نظر میرسید:
"+وقتی جسم بیهوش و خونیتو دیدم..برای یه لحظه دنیام سیاه شد..خیلی وحشتناک بود"..
یونگی برای بهتر کردن حال او به مزاح گفت:
"_نگران نباش..به این راحتیا کسی نمیتونه
جنازه ی لادا رو ببینه"..
هوسوک اخمی کرد و با احتیاط اورا نشاند و بالا تنه ی برهنه اش را به سینه ی خود تکیه داد تا بتواند به او غذا بدهد..در لحنش هاله ای سیاه و سلطه گر موج میزد:
"+دیگه این حرف رو تکرار نکن لادا..هیچوقت!"..
ضربان قلب یونگی به خاطر لحن سلطه گر او تند شد..لعنت به امگای ضعیف درونش!..
آرام آرام ازسوپ میخورد..به خاطر برهنه بودنش معذب بود..پس از تمام شدن سوپ،مرد ظرف را کنار گذاشت و درحالی که روی بانداژ را نوازش میکرد نجوا کرد:"+حالا دارم حکایت عشق دریا و ساحل رومیفهمم..ساحل عاشق غرق شدن و نوازش شدن توسط موج های دریاست..هرچند فریبندس..ولی میخواد غرق بشه..منم ساحلم لادا..دارم آروم آروم توسط چشمهای افسونگرت غرق میشم..مهم نیست باعث نابودیم میشه..درد عشق تو لذت بخشه!"..
لادا چشمانش را بست ودر خلاء شیرین حرفهای او غرق شد..دنیای ساحل و دریازیبا بود..
دنیای لادا و هوسوک زیبا بود..
اما دنیای یین و یانگ..
ولیعهد و زال زوال..هرگز!
    ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵
پشت میزش نشسته بود و با متانت تمام در حال گلدوزی بود.
هنر آرایی یکی از وظایف ملکه های قصر بود و با آنکه
درونش آشوب بود ، به خوبی ودرحال انجامش بود..
"•بانوى من..محافظ چوی اجازه ی ورود میخوان"..
سوزن در دستش لرزید و با هیجان دستور داد:
"÷ بگو بیان داخل"..
درکشویی باز شد و محافظ چوی وارد شد..مردی با قامت بلند همراه با زخمی قدیمی برروی ابرو و نشان تتو شده ی گل وحشی بر روی گردنش..
ادای احترام کرد:
"%ملکه در سلامت باشن!"..
"÷حرف بزن محافظ چوی"..
سرش را پایین انداخت:
"%دستورتون همونطور که گفتیدانجام شد..آخرین زال هم نابود شد "
ملکه ظن و سیاهی ذهنش را پر کرده بود.. پرسید:
"÷تو مطمئنی؟اون قطعا از مادرش هنرهای تهذیب رو
یادگرفته..در اینصورت به آسونی نمیمیره"
"%نگران نباشید بانوی من..با اینکه ایشون مقاوم
بودن و به یکی از آلفاهامون آسیب جدی رسوندن ولی من خودم به شخصه با شمشیرم بدنشون رو دریدم و شاهد قطع شدن نفس هاشون بودم"..
لبخندی نم نمک لبان سرخ ملکه راتزیین کرد..
حال در چشمان کشیده اش آسودگی دیده میشد.
کیسه ی پول و انعام را روی میز گذاشت و سمت او هل داد :
"÷ اینم از پاداشتون..بین خودتون سهم بندی کنید..حواست باشه ولیعهد بویی از این قضیه
نبره .. به محض فهمیدن ایشون خودتون رو گم و گور
میکنید. شاید در ظاهر احمق باشه ولی زیرکه..از قبیلشون خبری نشد؟"..
"%یکی از افرادمون هنگام جنگ از ما جدا شد..اون جای قبیله رو پیدا کرده"..
ملکه به خدمتکارش اشاره کرد تا کمی چای برای او بریزد:
"÷خوبه..امپراطور قطعا ارتش کوچکی رو برای نابود
کردنشون میفرسته"..
لبخند کریهی روی لبان مزین به سرخابش نشسته بود..
زمان نابودی آن قبیله ی نفرین شده رسیده بود..
                      ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵
غروب نزدیک بود و نسیم به آرامی میوزید..
بوی ملایم عود در حال سوخت در کنار صدای گوشنواز
گوچین فضای آرامبخشی رامیساخت:
"+باید حدس میزدم اینجا باشی!"..
با شنیدن صدای آلفا،دستش را روی سیم های گوچین گذاشت و لرزش آن را متوقف کرد..
"_کران گفت اینجام؟"..
کنار او نشست:"+نه..اونم دنبالت میگشت..نباید تنها
میومدی. زخمت تازه بخیه خورده و به راحتی پاره میشه".
ساز قدیمی اش را کنار گذاشت:
"_ اینقدر نگران نباشین..من از پس خودم برمیام"..
هوسوک طره ای از موهای او را در دست گرفت و آن را
بوسید:
"+آدم نگران وجودش میشه خب.."
"_حرفهای کلیشه ای؟"..
لادا با لبخند کمرنگی پرسید و اجازه داد آلفا سرش را روی پایش بگذارد..
"+کلیشه ها شیرینن لادا.."
یونگی پس از کمی تردید انگشتانش را برای نوازش میان گیسوان نرم و سپاه او فرو برد:
"+تو..منو یاد مادرم میندازی.."
" _ملکه؟"
"+آره..اونم مثل تو موهامو نوازش میکرد و بهم آرامش
میداد"
"_ دیگه این کار رو نمیکنه؟"..
چهره ی هوسوک درهم رفت:
"+نه..راستش..مادرم خیلی وقته عوض شده،درست بعد از اینکه برادرم مرده به دنیا اومد..اونم عوض شد..دیگه بغل هاش بهم آرامش نمیداد..انگار..یه غریبه شده.."..
مکثی کرد و سپس با لبخند ادامه داد:
"+ولی حالا توهستی.."..
یونگی به عود در حال سوخت نگریست:
"_ منم..دلم برای مادرم تنگ شده..اونا درست پایین این تپه دفن شدن..برا همینه این مکان بهم آرامش میده"..
یونگی علاقه ی زیادی به استفاده از کلمات نداشت..اما وقتی سخن از خانواده اش میشد تمام کلمات دنیا برای او ناکافی بودند..هوسوک دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدای شیهه ی اسبی اورا در نطفه خفه کرد..
لادا چشمانش را تنگ کرد و با شناختن پیکر تمام سپاه آن اسب،لبخند دلنشینی بر لبش نشست..سر هوسوک را از روی پایش برداشت و سعی کردبا قدم های آرام اما مشتاق سمت اسب با وفایش برود:
" _لی جی! "..
اسب زودتر خود را به صاحبش رساند و پوزه اش را به
گردن او مالید:" دلم واست تنگ
شده بود دختر کوچولو!".. هوسوک دستش را پشت او
گذاشت
"+آروم بگیر یونگی..زخمت باز میشه. ."..اما امگا حرفهای
اورا نادیده میگرفت:77
"_بیخیال..این لحظه رو تلخ نکن".. پیشانی لی جی را نوازش
کرد:
"_یکسالی بود ندیده بودمش"..
خواست سوارش شود اما زخمش تیر کشید و باعث جمع شدن
چهره و دستپاچه شدن آلفا
شد:"+یونگی ..گفتم احتیاط کن..انقدر لجباز نباش"
دستش را پشت کمر او گذاشت و با گذاشتن دست دیگرش زیر زانوهایش،اورابلند کرد:
"_بیخیال هوسوک..میخوام سوار اسبم بشم"
"+خودم کمکت میکنم"
در حرکتی ماهرانه پشت اسب نشست و اورا جلوی خود
نشاند اما گویا لی جی همانند صاحبش یکدنده و لجباز بود..با حس غریبه ای بر پشتش شیهه ای کرد و روی دو پای عقبش ایستاد .. هوسوک که در حال ثابت کردن و راحت بودن جای یونگی بود با اینکار تعادلش بهم خورد و روی زمین افتاد و لادا بر رویش..
یونگی میدانست پوست زخمش کشیده و خونریزی کرده است.. سوزش خفیفی هم در دستش حس میشد..او برای آسیب ندیدن سر هوسوک،دستش را زیر
سر او برده و از او محافظت کرده بود.. هوسوک نگران نشست و دستش را سمت شکم او برد..باحس خیسی خون آه خفه ای کشید:
"+زخمت باز شده..باید سریع بریم پیش کران"
اگر درحالت انسانی اش راه میرفتدسرعتش کم و خونریزی امگایش بیشتر میشد..پس تنها یک راه حل مانده بود..
چشمانش را بست و کم کم درد خفیفی در استخوانانش
پیچید..جثه اش بزرگتر شد و خز های سفید رنگ نمایان شدند..خز های خاکستری از گوش هایش شروع و تا وسط پیشانی اش به صورت مثلثی پایان میافت..آلفای بزرگ جثه به کمرش اشاره کرد تا سوار شود..
لادا مبهوت آن گرگ زیبا شد و برای لحظاتی دردش را
فراموش کرد..مردمک قرمز رنگ هاله ی قدرتمند اطرافش ثابت میکرد او یک آلفای رهبرقوی است و تنها میتواند با یک غرش دیگر گرگ ها را به زانو در بیاورد.. هاله ی او امگای درونش را به لرز درآورد..
با قدم های لرزان سمتش رفت و روی کمرش نشست..خزهای سفید و نرمش را نوازش کرد و زخم خود را فشرد..آلفا غرش کرد و با سرعت زیادش در کمتر چند دقیقه به تیانگ رسیدند..مردمان با دیدن گرگ آلفای سفیدرنگ و قدرتمندی با بهت و پاهایی
لرزان از سر راه کنار میرفتند. با رسیدن به چادر کران،یونگی بلند شد و هوسوک به حالت عادیش برگشت و فریا زد:"+کران؟کراان؟"..
کران با عجله بیرون آمد با دیدن لباس خونی یونگی و
صورت رنگ پریده اش آهی کشیدآنها را به درون چادرش راه داد..یونگی نشست و کمربندش را باز کرد تا دخترک بتا زخمش را بشوید و دوباره پانسمان کند.
کران درحالی که غر میزد گیاه دارویی را له میکرد تا به
زخم او بمالد و خونریزی اش را متوقف کند:
"^من چقدر باید از دست تو حرص بخورم؟چندبار گفتم مراقب باش؟چندبار گفتم به خودت فشار نیار؟بعد واسه خودت پا میشی میری تپه پسره ی کودن؟
جای مغز تو سرت چی هست؟یونجه؟"..
یونگی لبخندی به دوست داشتنی بودن خواهرش زد و با چاپلوسی و زبانی نرم گفت:
"_ قرار نیست بمیرم..انقدر حرص نخور پوست قشنگت
چروک میشه شیجیه ی مهربونم!"
"^عا عا. سعی نکن از زبون نرمت کار بکشی..دیگه
گولت رو نمیخورم..تازه هیچ چیز نمیتونه از زیبایی این
جناب کم کنه!..".
هوسوک درحال لذت بردن از دعوا و جدل آن دو دوست
بود..همچین زندگی ساده ای...آرزوی او نیز بود..
"^باید برم جنگل گیاه جمع کنم..هرچی جمع کرده بودم روگذاشتم واسه زخمت..گربه ی دردسر ساز.."
"_شيجيه!من یه گرگم نه یه گربه!"..
                       ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵
نور خورشید به زیبایی تمام از لابه لای برگهای سبز درختان عبور میکرد..
دخترک بتا هانفوی حریر و زرد رنگی پوشیده بود و با
روبان قرمز رنگی گیسوان قیر رنگش را بالای سرش جمع کرده بود..در یک دستش شمشیر باریک و در دست دیگرش کیسه ای دست دوز برای جمع کردن گیاهان دارویی قرار داشت..او همانند خرگوشکی آزاد در جنگل قدم میزد و گیاهان مورد نظرش را جمع و برای آینده ذخیره میکرد..زیر لب همراه با گنجشک ها آواز میخواند و گوش های مرد پنهان شده درپشت درخت ها را نوازش میکرد..مرد مبهوت به صدای شیرین و گوشنواز دختر گوش میداد..گویی در صدایش پرنده میرقصید..
سی سال شرقی،سی سال رودغربی(کنایه از تغییر سرنوشت..ضرب المثل چینیه)
مسیرقلب مرد طرد شده تنها با شنیدن آواز دخترک
زرد پوش تغییر کرد..مرد جلو رفت و به تنه ی درخت تکیه داد و سرفه ی تصنعی کرد..
اما قبل از آنکه سخنی گوید شمشیری تیز بیخ گلویش نشست:
"^کی هستی؟"
"*سلام بانوی زیبا!"..
مرد با لبخندی ملایم گفت و نوک انگشتش رابر روی لبه ی تیز شمشیر براق گذاشت:
"*لطفا آروم باش..این مرد جوان هنوز آرزو داره!"..
کران با چهره ای تیره شمشیرش را بیشتر به گلوی نزدیک و تکرار کرد:
"^توکی هستی؟"
"*قسم میخورم یه رهگذر ساده ام"..
دختر دندان هایش را به هم سابید.. احساس خطر و خشم در چشمانش پیدابود:
"^اینجا منطقه ی ممنوعه اس.. هیچکس بدون اجازه ی
رئیس نمیتونه بیاد اینجا..متجاوز!"..
مرد ناگهان با انگشت اشاره لب او را پوشاند:
"* عااا هیس هیس.. چنین کلمات زشت و ناپسندی شایسته ی بانوی زیبایی مثل شما نیست"
"^تو!."..
کران نفس نفس میزد:
"^اینقدر زودخودمونی نشو!..بگو کی هستی؟"
مرد دستانش را در سینه جمع کرد:
"*من جیمینم..پارک جیمین..تو روستای نزدیک به
شهر زندگی میکنم و به طبیب تازه کارم..میتونم اسم شماروبدونم؟"..
جیمین با ادب و متانت پرسید.. پارک جیمین..آوازه
ی آن دکتر جوان را شنیده بود..کمی از جبهه ی خود کاست و شمشیر را پایین آورد:
"^کران..لو كران"
"اوه!..شماهمون تهذیبگری نیستید که تونست سم رودخانه و مشکل آب رو تشخیص بده و طلسمی برای فرار اون حیوون سمی که تو آب زندگی میکرد بنویسه؟"..
چشمان جیمین برق میزدند:
"*من همیشه تحسینتون میکردم"..
گونه های رنگ پریده ی کران اکنون صورتی رنگ بودند..او فکرش را هم نمیکرد با وجود روبندی که آن روز برچهره داشت کسی بشناستش..او مخفیانه کمک میکرد و اگر لادا از کار پرخطرش با خبر میشد قطعا او را خفه میکرد:
"^ل..لطفابه کسی نگو اون شخص منم..اگر رئیسم بفهمه منو میکشه!"..
جیمین نمیخواست در زندگی او دخالت کند..تنها
شیرین لبخند زد و به دختر دوست داشتنی اطمینان
داد:
"*نگران نباش..این رازپیش خودمون میمونه..اوه!میتونم تو جمع کردن گیاهان دارویی بهت کمک کنم؟".. کران لبخندزد و دندان های خرگوشی و خال زیر لبش را برای او به نمایش گذاشت:
"^حتما!"
                         ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵
عشق..همانند یک زهر آبی است.
آرامش دارد..اما تهی است..
اشتیاق دارد..اما غم دارد..
میبینی؟..من برای تو این زهر آبی را نوشیدم..
در اوجِ مستیِ عشقِ تو بودم..
پس چرا بالهایم را شکستی؟..
سکوت پایان قشنگیست..
اما سکوت تو..مرگ حتمیست..
_يين
                            ‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵
قسمت چهارم تقدیم نگاهتون^^
ورود جیمین رو تبریک میگممم حسسکسک..
رو کران کراش بزنید.. نمیتونمش.
راستی..اگه توضیحات رو خونده باشید کران و جیمین کاپلن پس لطفا به هیچ وجه نمیخوام توهینی به کران ببینم چون ناراحت میشم:(

اگه توضیحات رو خونده باشید کران و جیمین کاپلن پس لطفا به هیچ وجه نمیخوام توهینی به کران ببینم چون ناراحت میشم:(

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کامنت و ووت یادتون نره 💙

 𝑨𝑮𝑵𝑶𝑺𝑻𝑯𝑬𝑺𝑰𝑨Where stories live. Discover now