⋆𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 01

417 71 3
                                    

گاهی وقتا جونگکوک توی رویای خودش تصور می کرد که قصر رو به آتیش می کشه. مکانی که مملو از سبک زندگی مجلل و اشیاهای گران قیمت و سازه های مجلل بود. هر کسی که پا به این مکان یا بهتره گفت جهنم گذاشته بود، نمی تونست چشماش رو از روی سازه هایی که از طلا درست شدن، برداره. همه اینها شبیه این بودن که انگار میخوان چیزی رو به دنیا ثابت کنن، اینکه اونا بهترین هستن؟ یا قدرتشون رو نشون بدن؟

از کاخ ستاره که اسمش رو از داشتن ستاره ای در سقف گنبدی گرفته بود، متنفر بود. شب ها، کل قصر با نور مهتاب می درخشید، اما هیچ چیزی نمی تونست اون تاریکی و نفرتی که درون جنو بود رواز بین ببره.

از مردمی که توی غم و اندوهشون هم شاد و سرحال بودن، متنفر بود.

یک هفته بعد از مرگ ملکه مادر، پدر پادشاهش بزرگترین سرگرمی خودش رو به راه انداخت و رقاصه هایی رو برای سه پسرش: هوسوک، یونگی و جونگکوک دعوت کرد.

جونگکوک مثل برادراش نبود. از غرور بیزار بود. البته علایق مشترکی میون این سه برادر بود. رابطه اونا به امید اینکه در آینده با هم دیگه حکومت کنن، ادامه داره. البته جونگکوک توی هیچ یک از این سناریوها زیاد نقشی نداشت، چراکه مادرش کنیزی بیش نبود و اون هم حاصل رابطه کنیز و پادشاه بود.

و خب باید گفت که کل حرمسرا، از دختران و پسرای امگا بودن.

چرا؟

خب چون از جای جای دنیا کنیزهایی برای پادشاه فرستاده میشد... دادن فرزند برای پادشاه.

البته اگر این کنیزها به اندازه کافی خوش شانس باشن، میتونن همسر پادشاه بشن و یا حتی رئیس بخشی از این حکومت بشن و اداره جایی بهشون سپرده بشه.

مادر هوسوک و یونگی پرنسس بود و همسر اصلی پادشاه بود و هیچکس نمی تونست بهش نزدیک بشه.

قدرت پرنسس، هیچ کس جرئت تصورش رو نداشت. حتی اگر پادشاه تحقیرش میکرد و با کنیزها همخواب میشد، اما قدرت پرنسس کم نمیشد و ارزش و لیاقتش پایین نمیومد و بیشتر از قبل مورد توجه و احترام دیگران قرار می گرفت.

"جونگکوک! توی سرگرمی و مراسمی که پادشاه ترتیب داده شرکت نمیکنی؟"

یونو، که توسط دوستان نزدیکش جیهون خطاب میشد، پرسید.

پسر، همراه و دوست همیشگی و نگهبانش بود. توی اکادمی بالاترین رتبه رو کسب بود و توی شمشیر زنی مهارت بالایی داش.

"خب اگه برم و ببینم یکی دیگه از امگاها رو صاحب شده، اونم نه هر کسی؛ امگایی توی سن بچه های خودش، همونجا بالا میارم"

جونگکوک، صادقانه گفت و قلنج انگشتاش رو شکست.

صداهای خدمتکارانی که داشتن باغ رو برای مراسم آماده میکردن، اذیتش می کرد. البته فقط این نبود، کل این مکان و هر چیز و هرکسی که اینجا بودن، آزارش می دادن.

Wind of the dawn - kookvWhere stories live. Discover now