Part 14

1.4K 177 4
                                    

نصفه شب بود و ووک و جانگهوو هنوز منتظر یه خبر از تهیونگ بودن که همون لحظه تهیونگ با لباس های جدیدی وارد خونه شد
جانگهوو با خشم سمتش رفت و بغلش کرد
"کجا بودی...فکر کردم از دست دادمت"
تهیونگ جانگهوو رو از خودش جدا کرد و پیش پدرش نشست
"تهیونگا کجا بودی خیلی نگرانت شدم"
+پدر ... لطفا به حرفام گوش کنید
تهیونگ نامحسوس آب دهنشو قورت داد و ادامه داد
+ من نمیخوام با هیونگ ازدواج کنم
"چی"
جونگهوو گفت و حیرت زده به تهیونگ نگاه کرد
+ پدر من جونگکوک رو دوست دارم
"تهیونگ دیوونه شدی؟"
جونگهوو با خشم گفت
"ساکت شو جانگهوو"
+پدر....لطفا بزارید خودم واسم زندگیم تصمیم بگیرم من واقعا کوک رو دوست دارم اونم منو دوست دارم ما ب..بچه داریم
ووک بدون هیچ حرفی به تهیونگ خیره بود و نزدیک بود سکته بزنه
+ من از جونگکوک باردارم پدر....لطفا از دستم ناراحت نشو من میخوام با کوک برم ولی بهت سر میزنم بیا بخاطر نوه هاتم که شده این دشمنی رو تموم کن!

_اگه نزارن بیاد چی
"خفه شو دو دقیقه"
_میترسم اون مردیکه نزاره بیاد قسم میخورم اول تهیونگ رو میارم بیرون و بعد عمارت رو آتیش میزنم
یونگی چشم غره ای به کوک رفت و لپ تاپشو چک کرد
"همه چیز برای رفتن به کره حاضره بلیط هارو گرفتم با هواپیمای شخصیت میری منو جیمین و بقیه افراد هم با هواپیمای های جدا میایم محلوله ای که بهت گفتم از مرز عبور کرد پول خیلی خوبی گیرمون اومد حقوق کارکنا رو باید فقط پرداخت بشه ..هی کوک با توهم"
_چیه....چرا نمیاد آخه
"الان میاد...عمارتی که خواستی رو خریدم 3 برابر قبلیه بزار جزئیاتشو بگم"
یونگی با ذوق مشغول توضیح دادن محل جدید زندگیشون بود و بیش از حد رویایی به نظر میومد
"همه ی دیوار هاش عایقه هیچ صدا نمیاد باورت میشه؟ 30 تا اتاق خواب داره زیرزمین حتی محل فرود اومدن هلیکوپتر و هواپیما و جت هاتم داره باغش خیلی بزرگه دور تا دورش ..."
یونگی چرخید تا به کوک نگاه کنه که دید نیست
"خیلی احمقی"

جانگهوو که داشت فشار زیادی رو تحمل می‌کرد سمت ووک چرخید تا قانعش کنه
"لطفا اینکارو نکنید اون نمیتونه از تهیونگ محافظت کنه"
"جانگهوو لطفا بهم اجازه بده..."
تهیونگ به پدرش خیره بود
"تهیونگا تو واقعا دوسش داری؟"
تهیونگ نگاهی به کوک انداخت و لبخندی زد
+بله پدر
"تو چی جئون"
کوک دست تهیونگ رو گرفت و روی پاش گذاشت
_منم دوسش دارم بیشتر از چیزی که فکر کنید
ووک نفسی کشید و به شکم پسرش نگاه کرد
"باشه میزارم برید و باهاتون مشکلی ندارم اما تو جئون بفهمم گوه اضافه خوردی میام واست یه تار مو از تهیونگ و نوه هام کم بشه میکشمت"
کوک سرشو تکون داد
_نگران نباشید من از تهیونگ و بچه هامون به خوبی محافظت میکنم
تهیونگ لبخند پهنی زد و دست کوک رو نوازش کرد
"باشه ....اما یادتون نره بهم سر نزنید و نوه هامو نیارید پیشم از دستتون عصبی میشم"

همون روز به کره رفتن و در تمام طول راه تهیونگ و کوک توی بغل هم بودن و جدا نمیشدن
تهیونگ بخاطر سانی بغض کرده بود ولی کوک بهش اطمینان داد که خواهرشو میتونه ببینه.
و مهم تر از همه ووک میخواست پک رو به جانگهوو بده اما جانگهوو ردش کرد و گفت خودشم میخواد از این دنیا دور باشه پس به کوک داد و فقط ریاست شرکت های ووک رو گرفت و با منشیش اوکی شد
جانگهوو یه مدت افسردگی گرفت ولی با اومدن فردی توی زندگیش عشقی که نسبت به تهیونگ داشت و نقشه های فراری دادن خودش و تهیونگ بهم ریخت
سانی به همراه پدرش توی نیوجرسی ساکن بودن و ووک هم با آجومای زیبای عمارتش ازدواج کرد
این مدت تهکوک (کوکوی) هم تازه جنسیت بچه هاشون رو فهمیدن و توی عمارت بزرگی که تازه خریده بودن مشغول انتخاب دیزاین اتاق بچه هاشون بودن

+کوک
_هوم
+به نظرت من زشت شدم؟
_چرا اینطور فکر میکنی ...تو خیلی خوشگلی حالا که بچه هامون هم توی شکمته بیشتر خوشگل شدی
تهیونگ خنده ای کرد و باز به ادامه ی فیلم نگاه کرد
+جونگ کوکا دلم بدجور هوس توت فرنگیه کوهی کرده
_توت فرنگی کوهی؟ صبر کن....هیرو
مرد سیاه پوشی اومد تو و تعظیمی کرد
_1ساعت فقط وقت داری توت فرنگی کوهی پیدا کنی
"ا..ما"
_زود باش
"چشم قربان"

تهیونگ توت فرنگی هارو قاطی شکلاتش کرد و با لذت می‌خورد
2 تا از خدمه ها کنارش ایستاده بودن تا آماده ی دستور باشن
تهیونگ توت فرنگی بزرگی رو توی دستش گرفت و تا خواست سمت دهنش ببره یاد خواهر کوچولوش افتاد و خیلی زود بغضش شکست
"قربان چیزی نیاز دارید؟"
+ولم کنید...هیق ...دلم واسه خواهرم تنگ شده
"لطفا گریه نکنید"
+آنا...به نظرت من زشت و چاق شدم؟
آنا دختر جوون سریع سرشو تکون داد
"نه شما زیباتر شدید"
+چرا جونگکوک بهم نزدیک نمیشه اخه"
آنا با فهمیدن منظور تهیونگ گونه هاش سرخ شدن
".ع..عا خب شما باردارید و ممکنه به بچه هاتون آسیب برسه"
گریه ی تهیونگ شدت گرفت و یکی از خدمتکارا بدون فکر برای اینکه گریش بند بیاد گفت
"نگران نباشید ارباب جئون میتونن از بقیه برای رفع نیاز هاشون استفاده کنن"
با فهمیدن منظور خدمتکار گریش بیشتر شد و توت فرنگی رو توی دهنش فرو کرد
"سورا این چی بود گفتی"
"ببخشید حواسم نبود".
جونگکوک وقتی وارد اتاق شد با دیدن خدمه های نگران و گریه کردن تهیونگ سمتش تقریبا دوئید
_چت شده توت فرنگیم
لپ های نرم تهیونگ رو با دوتا دستاش گرفت و باعث شد لب هاش غنچه بشن
تهیونگ بی توجه هنوز به گریه هاش ادامه می‌داد
_عزیزم نمیخوای بگی چیشده
کوک به خدمتکارا اشاره کرد که برن بیرون و تهیونگ رو بغل کرد
+جونگکوکاا...
_چیشده به کوکی بگو
+ت..تو خیلی بیشعوری کوک....تو دیگه...چون زشت شدم...نمیخوای بهم دست بزنی
_یا چرا اینطور فکر میکنی بیبی بِرم
+گمشو بیرون
_تهیونگم نمیخوام آسیبی به بچه هامون برسه
+نه...راستشو بگو..تو دیگه منو نمیخوای؟
_میخوامت، جوری که فکرشم نمیکنی
_پس...پس اگه اینجوریه باهام سکس کن

ووت یادتون نره 💗
میتونید این آیدی رو سرچ کنید و وارد چنل روبیکام بشید @MysticIU

Time Difference || KOOKV Where stories live. Discover now