agnosthesia
حالتی که نمیدونی واقعاً چه احساسی نسبت به چیزی داری، که مجبورت میکنه تا سرنخهایی رو که در رفتارت پنهان شده رو بررسی کنی و به جواب برسی. مثل اینکه بعضی وقتها نمیدونی واقعاً کسی رو دوست داری یا ازش متنفری.
.
.
."ازم پرسیده بودی چرا نمیتونی صورتم رو ببینی نه؟ تو منع شدی جونگکوک... تو از دیدن صورت معشوقه ی دیوانهات منع شدی پسرکم ولی با اینحال بازم این من بودم که تمام قوانین رو کنار گذاشتم و صورتم رو بهت نشون دادم"
تمام مدت دست های لرزانش رو پشت کمرش قفل کرده بود و نگاه سردش رو به پسرکی که خودش رو به دیوار پشت سرش چسبونده و روی زمین نشسته بود و قطرات اشکش روی پارکت چوبی زمین میریختن، دوخته بود.
میخواست نزدیکش بشه ولی از تکرار شدن صحنه های دردناک گذشته میترسید.
مردی که آوازه اش تمام جهان رو فرا گرفته بود، حالا سعی در قوی نشون دادن خودش به پسر زخمی مقابلش داشت. خونآشامی که آخرین پمپاژ خون از قلبش به صدها سال گذشته برمیگشت؛ حالا حس میکرد که قلبش دوباره جون گرفته و قصد تپش و پمپاژ خون به اعضا و جوارح بدنش رو داره.
پسر مقابلش خسته و بی حال بنظر میرسید. از شدت شوکی که بهش وارد شده بود روی دیوار سر خورده بود و به بدنش اجازه ی ضعیف نشون دادن خودش رو جلوی این مرد داده بود. تمام حواسش به لحظات گذشته و سخت فهمیدن حقیقت بود. تمام دقیقه هایی که چهره ی بدذات و قبیح خودش رو دیده بود.
تمام کارهایی که با رابطه ی شیرین و زندگی خوبش کرده بود و مرد مقابلش رو نابود کرده بود...
چطور تونسته بود انقدر بیرحم باشه؟ انقدر پایه های عشقش به مرد ضعیف بود؟ جز گریه و تأسف برای کارهای گذشته نمیدونست دیگه چه کاری از دستش برمیاد؛ اصلا کاری بود که بتونه انجام بده و از طرف مرد بخشیده بشه؟ میخواست بخشیده بشه ولی برعکس تمام انتظارات این دارسی بود که طلب بخشش کرده بود. چرا؟ چون دلیل پایان زندگیش بود...
تنها همین دلیل بود که باعث میشد بخواد کمی آروم بگیره و خودش رو کمتر سرزنش کنه. همین دلیل کوچیک و مهم که بخواد از مرد متنفر باشه ولی آخرسر باز هم به نقطه ای میرسید که تمام حس خشم و نفرت قلبش، خودش رو احاطه میکرد و مثل تیغ برنده کل سطوح بدنش رو با رنگ سرخ نقاشی میکرد.
چی میتونست بگه؟ اون مقصر بود...
دفاع کردن از خودش چه فایده ای داشت؟ همه چیز رو خودش شروع کرده بود و مرگش به دست عشقش شاید هرچند کم ولی باز هم باعث میشد حس تنفرش از وجودش کاسته بشه...
گاهی فکری به سرعت نور از ذهنش میگذشت و بهش یادآوری میکرد که هرچقدر کارش بد بوده باشه مرد حق نداشت اجازه ی زندگی رو ازش بگیره؛ خودش تمام مدت با شنیدن کلماتی که برای مرد استفاده کرده بود، پشیمون و ناراحت بود ولی... نباید ترک کردن اون مرد باعث مرگ خودش میشد نه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/327436672-288-k225755.jpg)
YOU ARE READING
DARCY
Vampire#Phototeaser #Fic خلاصه: جئون جونگکوک نویسنده ی مشهوری که رمان دومش به اسم DARCY خیلی مشهور میشه. کتاب در مورد شخصیتی به نام DARCY هست که چندساله عاشقه پسریه. مدتی بعد از منتشر شدن رمان، کوک هر روز که بلند میشه کنار تختش کاغذ کوچیکی پیدا میکنه که م...