Part.10

534 125 24
                                    

Lee know

نفسای سنگینم رو به آرومی بیرون دادم صدای غر غر کردن ریزش که زیر لب به فرد پشت خط فحش میداد رو به وضوح میشنیدم چطور میتونه غر زدن یه نفر انقد کیوت و قشنگ باشه؟
-الو
-...
-هوم آره خونه اون یالغوزم
یالغوز؟الان منظورش منم؟
لبامو روی هم فشردم تا مانع هر خنده احتمالی بشم،تا این حد ازم متنفره که بهم همچین لقبی داده؟
-جونگینا الان ساعت یک شبه بعدا برات تعریف میکنم
-...
-باشه باشه
-...
-نه مرتیکه انگار برده خریده یه جوری میگه حق نداری شب از خونه بیرون باشی انگار بابامه
-...
-باشه شب بخیر
اینکه اینجوری از دستم حرصی شده باعث میشه دلم بخواد بیشتر سر به سرش بزارم و بهش سخت بگیرم به هر حال قرار نیست این دوماه که اینجاست خیلی راحت بگذره
بعد گذشت ده دقیقه آروم از زیر تخت بیرون اومدم و نشستم،نفسم رو آروم و بی صدا بیرون دادم و نشستم و به جسم مچاله شدش روی تخت نگاه کردم
بدون توجه به اینکه توی خودش جمع شده از روی زمین بلند شدم و با قدمای آرومی سمت در رفتم و بدون ایجاد کردن صدایی از اتاق بیرون رفتم
در اتاق رو بستم و دستام رو توی جیب شلوارم فرو بردم و سمت اتاق خودم رفتم

Han

با خوردن نور آزار دهنده خورشید که مستقیم توی چشمام میخورد دستم رو روی چشمام گذاشتم تا مانع خوردن اون نور توی چشمام بشم
به پهلو چرخیدم و نگاهی به ساعت روی میز کنار تخت انداختم،خداراشکر امروز کلاسی نداشتم که دیر کرده باشم و مثل همیشه اون استادای پیر تحقیرم کنن
پتو رو از روی خودم کنار زدم و از تخت پایین رفتم و کشو قوسی به بدنم دادم
اولین روز بدبختیم شروع شده و معلوم نیست چه اتفاقایی قراره بیوفته

از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به اطراف انداختم خونه کاملا غرق سکوت بود انگار که هیچ موجود زنده ای اینجا وجود نداره،این آدم پولدارا چجوری توی همچین خونه ای تنهایی زندگی میکنن و حوصلشون سر نمیره؟
مطمئنم تا تموم شدن این دو ماه کاملا به افسردگی دچار میشم
همون طور که راه میرفتم و اطراف رو نگاه میکردم چشمم به دو تا مرد هیکل و خورد که جلوی در ورودی وایستاده بودن از شکل و شمایلشون مشخص بود که بادیگاردن اما برای چه کاری؟نکنه اون عوضی اینارو برا بیرون نرفتن من گذاشته اینجا ؟
-با خودت فکرو خیال نکن واسه تو نیستن
با شنیدن صداش سمتش چرخیدم اما برخلاف تصورم تنها نبود بلکه سه تا آدم دیگه هم پشت سرش وایستاده بودن و با چشمای کاملا خنثی به من خیره شده بودن البته جز یکیشون که سعی داشت لبخند روی لبش رو مخفی کنه
قیافه کیوت و درخشانی داشت و تنها آدم ریز جسه بین این گوریلای بی شاخو دم بود
سمت مبلای راحتی گوشه سالن رفت و نگاهش رو بالا آورد و مستقیم به چشمام نگاه کرد

-آقای هان از اونجا که باریستایی باید قهوه درست کردنت خوب باشه نه؟
سرم رو آروم تکون دادم و منتظر حرف بعدیش شدم اما انگار حرفاش تموم شده بود و این بیشتر گیجم میکرد خب الان اینو پرسیدی که چی بشه؟
با فهمیدن موقعیت و مکانی که توشم فحشی زیر لب نثار خودم کردم و سمت آشپزخونه راهی شدم
جیسونگ چرا انقد خنگی پسر؟تو مثلا خدمتکار خونه اون عوضی
خب حالا مشکل اصلی شروع میشه من جای هیچ چیزی رو بلد نیستم و حتی نمیدونم اون قهوه کوفتی که ازش حرف میزنه توی کدوم یکی از این کابینت هاس ماشالا یکی دوتام که نیستن
شروع کردم به دونه دونه گشتن کابینت ها،موندم کی تونسته اون همه مواد غذایی رو تهیه کنه و انقد مرتب توی این کابینت ها بچیندشون حتی روی تمام قوطیها محتوای داخلش رو نوشته بودن و خب این خیلی کار من رو راحت تر میکرد
با دیدن قوطی استوانه ای که روش نوشته شده بود قهوه لبخند بزرگی زدم و از توی کابینت بیرون کشیدمش و درش رو باز کردم اما با دیدن لوبیا هایی که داخلش بود لبخندم کم کم محو شد و جاش رو به یه نا امیدی داد
یعنی اسمای روشون الکیه؟آه خدای من حالا باید از اول تک تک کابینت هارو بگردم

The black world[Minsung]Where stories live. Discover now