Part 6

285 36 17
                                    

جیسو همین که جنی گوشی رو قطع کرد با تعجب پرسید : چیزه؛ چی گفت ؟! ..

جنی که کمی ناراحت بود آروم جواب داد : گفت فردا برم به محل عکس برداریش ..

جیسو : خب بقیه اش ؟! ..

جنی : میخواد فردا همه چی رو توضیح بدیم ..

جیسو : یعنی میخواد این سوءتفاهم رو برطرف کنه ؟

جنی سرشو تکون داد و جواب داد : اوهوم .

جیسو روی مبل لم داد و با گفتن " زندگی تو چقدر پیچیده اس " آروم چشماشو بست تا ریلکس کنه همه چی خیلی پیچیده شده بود و حتی جیسو هم مغزش برای جمع و جور کردن زندگی دوستش کافی نبود .

کل شب رو دو تایی با هم حرف زدن و خندیدن و حتی به کمک هم تکالیف هاشون رو انجام دادن و در آخر هم خوابیدن تا صبح زود بیدار شن و برن مدرسه .

صبح

آلارم گوشی جنی به صدا دراومد و جنی آروم از روی تختش بلند شد و درحالیکه داشت به سمت سرویس بهداشتی میرفت جیسو رو صدا زد ولی جیسو تلو خورد و بیدار نشد .

وقتی جنی آماده شد و دید جیسو هنوز خوابه دمپایی هاشو به سمتش پرت کرد و با بالش به سمتش هجوم برد تا بیدارش کنه .

جنی : خداروشکر مدرسه هامون یکی نیست وگرنه مجبور میشدم منتظرت بمونم؛ بیدار شو تنبل من برم دیگه کسی نیست بیدارت کنه ها ! ..

جیسو پتو رو روی خودش کشید و لب زد : چه بهتر ..

جنی پتو رو از روش برداشت و گفت : خب خودت دیر میرسی و نمره تکالیفی که شب بخاطرش بیدار موندی رم از دست میدی ..

با این حرف جنی؛ جیسو یهو از جاش بلند شد و در حالیکه لنگ لنگ میزد گفت : ساعت چنده ؟؟! وایی
نه امروز آخرین فرصتمونه ..

جنی که با دیدن دوست شلخته و تنبلش خنده اش گرفته بود آروم جواب داد : هنوز ۱۰ دقیقه وقت داری نگران نباش ..

بعد اینکه جیسو هم آماده شد و از خونه اومدن بیرون همونجا از هم خداحافظی کردن و هر کدوم به سمت مدرسه های خودشون حرکت کردن . جیسو همزمان که داشت مسیر مدرسه اش رو طی میکرد گوشیشم چک می کرد تا تعداد لایک هایی که کلیپ هاش خورده رو ببینه .

جیسو : پوفففف آخه چرا لایک نمیکنن ؟! مگه کجای کلیپ هام ایراد داره که سختشون میشه لایکش کنن ؟

با همین غرغر کردنا رفت سر کلاسش و از همونجا به جنی پیام فرستاد که رسیده . روی صندلی خودشو ولو کرد و رفت تو فکر * کنجکاوم وقتی بابام اونو از کلاب بیرون کنه قیافه اش چجوری میشه ! * همین که معلم وارد کلاس شد تکالیف رو تحویل داد و نمره شو گرفت و خیالش راحت شد .

وقتی کلاسش تموم شد سریع رفت که به پدرش زنگ بزنه و راجب دیروز همه چی رو بهش بگه تا رزی رو از کلاب بیرون کنه .

جیسو : سلام باباجون .

جونگی : سلام دخترم؛ چیشده که بهم زنگ زدی ؟

جیسو : نمیشه دلم تنگ شه و زنگ بزنم ؟

جونگی لبخندی زد و گفت : چرا نشه دخترم؛ خب حالا بگو ببینم چی ازم میخوای ؟

جیسو : راستش دیروز که با دوستم رفتیم کلاب یه دختر منو از کلاب بیرون کرد و گفت دیگه برنگردم ..

جونگی : خب ؟

جیسو : بابا نمیشه اون دخترو از اونجا بیرون کنی ؟ آخه خیلی ناراحتم کرد ..

جونگی : اسمشو نمیدونی ؟!

جیسو : نه نمیدونم؛ میگم چطوره تو هم باهامون بیایی ؟!

جونگی : اگه برنامه ای نداشتم بهت خبرشو میدم راستی دخترم امشب با یکی از دوستای صمیمیم
شام میخورم تو هم بیا که با دخترش آشنا شی .

جیسو : ولی آخه ..

جونگی نذاشت حرفاشو تموم کنه و گفت : اگه میخوای کاراتو انجام بدم باید تو هم شام امشبو از دست ندی .

اینو گفت و گوشی رو قطع کرد جیسو با تعجب به گوشیش زل زد و با فکر یه شام کسل کننده ی دیگه
پوفی کشید و برگشت سر کلاسش ولی از اینکه باباش قرار بود باهاش بیاد تا اون دختره ی مغرور رو بیرون کنه کمی هیجان داشت و با کلی فکر روی صندلیش نشست .

از اون طرفم جنی تو تایم استراحتش بود و داشت
برای خودش درس می خوند که نوتیفیکیشن گوشیش حواسشو پرت کرد و با برداشتن گوشیش پست جدیدی که لیسا تو اکانت اینستاش آپلود کرده بود خیره شد .

از اون طرفم جنی تو تایم استراحتش بود و داشت برای خودش درس می خوند که نوتیفیکیشن گوشیش حواسشو پرت کرد و با برداشتن گوشیش پست جدیدی که لیسا تو اکانت اینستاش آپلود کرده بود خیره شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با خوندن متنی که زیر پستش گذاشته بود جنی از جاش بلند شد و بدون اینکه منتظر بمونه تا کلاس آخرشم تموم بشه از مدرسه فرار کرد . یه تاکسی
گرفت و به سمت آدرسی که لیسا براش فرستاده
بود رفت .

ولی یه حسی بهش میگفت که قراره کلی اتفاق براش بیوفته و سوپرایز بشه پس کمی میترسید و بخاطر کنترل کردن استرسش با انگشتای دستش کمی ور رفت .

وقتی رسید با تعجب به جمعیت خبرنگاری که جلوی
درِ استادیوم عکس برداری ایستاده بودن؛ نگاه کرد و
آروم از تاکسی پیاده شد ولی به محض اینکه خبرنگارا از حضورش خبردار شدن به سمتش حمله ور شدن و با گرفتن دوربین های فیلبرداریشون به سمتش باعث شدن که از جمعیت اونجا بترسه . سعی کرد که با دستاش صورتشو بپوشونه ولی هرچقدر که به عقب برمیگشت بیشتر بهش نزدیک میشدن و داشت میوفتاد که دختری مچ دستشو گرفت و اونو به طرف خودش کشید و مستقیم افتاد توی بغل گرمش .

با باز کردن چشماش و دیدن دختری که جلوش ایستاده با تعجب بهش خیره موند و خواست چیزی رو به زبون بیاره ولی لیسا زودتر از اون حرف زد و با لبخند گرمی لب زد : بالاخره اومدی عشقم ..

_________________________________________

سلام قشنگا امیدوارم که از خوندن این پارت هم لذت برده باشید 🥰❤️‍🔥
خودم پرام ریخت 😂😭

Money ❤️‍🔥Where stories live. Discover now