Chapter.17

261 91 15
                                    

زن با صدای بلندی فریاد کشید و کف دستش رو محکم به میز جلوش کوبید...اون امگای لعنتی!

هر چی بیشتر بهش فکر میکرد، بیشتر عصبانی میشد. باورش نمیشد یه امگای دون پایه تونسته بود، برادر زاده‌ی عزیزشو شکست بده...اونم نه هر امگایی یه وانگ...نوه‌ی اون پیرمرد.

دندون هاش رو روی هم فشار داد و با حرص تمام وسایل روی میزش رو کنار زد و سرش رو بین دست هاش گرفت.

کی فکرش رو میکرد امگای پسر احمقش جدا از وانگ بودنش، کسی باشه که تکنیک دو شمشیره رو به ارث میبره؟ همه چی دست به دست هم داده بود تا نتونه ژان رو پایین بکشه...

تحقیر شدن ون روهان به مدت یک روز به شدت قرار بود براشون بد تموم بشه.

هیچکس دلش نمیخواست از کسی اطاعت کنه که از یه امگا شکست خورده. اگه به این وضع رسیدگی نمیکرد، تمام مقاماتی که حمایتش میکردن، از ترسشون هم که شده، بهش پشت میکردن.

کلا دو ماه وقت داشت...تا وقتی که الفای پک بمیره فقط دو ماه وقت داشت و با حمایت وانگ ها از ژان، کارش تقریبا غیر ممکن شده بود.

جدا از اون انتظار یه امگای معمولی رو داشت، امگایی که ازش برای اهداف خودشون استفاده کنن ولی وانگ ییبو تمام معادلاتش رو بهم ریخته بود.

از رفتار سرکشانه‌ش جلوی الفای پک مشخص بود که نباید انتظار یه امگای ضعیف رو داشته باشه اما بعد از دیدن مبارزه و شکست خوردن ون روهان، فهمید که اصلا نمیشه ازش به عنوان اهرم فشار برای ژان استفاده کرد.

«بانوی من میتونم میام داخل؟»

بی توجه به بهم ریختگی شدید اتاقش، بعد از صاف کردن گلوش به برادرش اجازه ورود داد...

«بیا»

ون سوجون، به ارومی در اقامتگاه خواهرش رو کنار زد و وارد شد، و دیدن اتاق بهم ریخته و وضع اشفته‌ی الفا باعث شد اب دهنش رو قورت بده.

«روهان کجاست؟»

سوجون، رو به روی خواهرش نشست و با صدای خفه ای زمزمه کرد...

«شاهزاده دوم با دو تا سرباز فرستادش‌ تا بره به لوح خاندان وانگ ادای احترام کنه»

زن نفسش رو کلافه بیرون فرستاد، انگار معذرت خواهی کردن ون روهان جلوی اون همه ادم برای اون امگا کافی نبود...البته انتظاری هم نمیشد ازش داشت، وانگ بود و غرور بیجاش.

«اوضاع خیلی برامون بده...فقط یه شانس داریم برای تغییر وضعیت»

سوجون کنجکاو خودش رو جلو کشید...

NobleWhere stories live. Discover now