Chapter-12.2-Dont lie-

26 11 0
                                    


لیام میخواست بلند به کلمه ی «مهمون» بخنده. برای زین ناراحت شد وقتی چشم های درست شده و متعجبش رو دید.

چشم های زین برای کمک فریاد میزدن که: بخاطر مسیح مامانتو ازم دور نگهدار!

لیام: خب، ما داشتیم میرفتیم، مگه نه زین؟

زین مضطرب گردنشو مالید و گفت: عام، اره. از دیدنتون خوشحال شدم خانم و اقای پین.

قبل از اینکه پدر و مادرش فرصت جواب دادن داشته باشن، دو جفت کفش رندوم برداشت و زین رو به سمت در اصلی و بعد ماشین زین هل داد.

زین: فاک خیلی عجیب بود.

سیگارش رو کنار لب گذاشت و روشنش کرد.

لیام: همه ی زن های این شهر از با تو بودن لذت میبرن.

لیام ابروش رو خاروند.

لیام: تشنه ی گوشت تازه، دندون های پیرشون منتظر یه گاز از گوشت زین مالیک هستن.

لیام باید عصبی باشه. اون همیشه وقتی مادر و پدرش با بهانه های مسخره برمیگشتن عصبی میشد.
اما ایندفعه فرق داشت، این بار کل ماجرا خنده دار بود.

حداقل در مقابل پدر زین، مادر و پدرش دوتا احمق ساده بودن و قدرتی روی لیام نداشتن.

زین سرشو عقب انداخت و ناله ای کرد.
لیام خندید.

زین به خنده های لیام خندید و ادامه دار شد. انقدر خندیدن که دیگه نمیتونستن بخندن.

زین: پدر و مادرت... یجوری هستن.

بی نفس گفت.

لیام: راست میگی؟

با خنده گفت.

زین: با تمام این چیزا تو خیلی خوب بزرگ شدی. منظورم شخصیتت هست.

زین لبخندی به لیام زد، لیام با لبخند جواب داد.

لیام: تو هم ادم خوبی هستی، یعنی شدی. با درنظر گرفتن خانوادت.

چهره زین درهم شد، مثل طوفان بعد از یک روز افتابی.

زین: به من دروغ نگو، لیام.

لیام سرشو تکون داد: دروغ نمیگم.

اون شب به سختی تونستن از پنجره داخل اتاق لیام برگردن. لیام واقعا نمیخواست یک مکالمه ی داغون دیگه با خانوادش داشته باشه مخصوصا الان که زین پیشش هست.

جفتشون با اضطراب روز های باقی مونده تا جشن فارغ التحصیلی رو میشمردن.

——————
میدونم کوتاهه قول میدم بعدی زود اپ بشه

LETS FIGHT [ZIAM]Where stories live. Discover now