+تهیونگ
-بله
+میگم حالا که حرفش شد، ما خیلی وقته سرمون رو فقط با کارهای شرکت مشغول کردیم و جایی نرفتیم، نظرت راجب یه مسافرت سه روزه چیه؟
-خب...من مخالفتی ندارم... ولی چه یهویی!
+ میدونم... از دیروز تو ذهنم بود بهت بگم ولی به خاطر دعوای دیشبمون و سرماخوردگی امروزت فرصتش پیش نیومد، راستی الان حالت چه طوره؟ ناهارت رو هم که نتونستی بخوری ...گشنه ات نیس؟
-آآآه گشنم که هست ولی میترسم یه چیزی بخورم و بالا بیارم
جونگ کوک دستش رو برای بار n ام به سمت پیشونی تهیونگ دراز کرد که دمای بدنش رو چِک کنه
+ تبت کمی پایین اومده... میخوای یکم برات فرنی درست کنم؟ یا پوره سیب زمینی؟
-وای جونگ کوک مگه من بچه ام؟
+خب میگی چیکار کنم؟...فعلا که مجبوری همینا رو بخوری تا به معده ات فشار نیاد
و از سرجاش بلند شد که برای تهیونگ کمی فرنی درست کنه
تهیونگ دوباره رو تخت دراز کشید و کتابی که صبح رو پاتختی گذاشته بود رو برداشت، صفحه ای که علامت گذاری کرده بود رو باز کرد و شروع به خوندن ادامه اش کرد:
*هیچ کس نمیتواند تنها شخصِ یک نفر باشد، به عبارت ساده تر هیچ کس نمیتواند برای یک نفر هم نقشِ خانواده و هم دوست یا پارنتر او را داشته باشد... هرکس باید یاد بگیرد که چگونه به تنهایی با زندگی مقابله کند، این حقیقت که "هیچکس تا ابد در زندگیِ آدمی نمیماند" تلخ اما واقعیست؛ همهٔ آدمها الویت اولِ زندگیِ خودشان، خودشان هستن و حتی اتفاقات خوب و بد یا شکست های زندگی شما برای بسیاری از آدمهای اطرافتان اهمیت چندانی ندارد...*
تهیونگ کتاب رو بست و با خودش فکر کرد "ولی..."
+تهیونگ
-بله
جونگ کوک از آشپزخونه به سمت اتاقشون راهی شد
+ دوست داری مسافرت کجا بریم؟ من تقریبا همه بلیط های فروش هواپیما رو چِک کردم... تو این روزای تابستون نود درصد مردم دارن فقط به هاوایی سفر میکنن!
-هاوایی... آآآآآه تعریفش رو زیاد شنیدم، دوستام عکسای مسافرتِ هاوایی رو با پارتنرشون، تو اینستا گذاشتن و اینجور که به نظر میاد خیلی بهشون خوش گذشته
+اوووووو... پس باید زودتر دوتا بلیط واسه هفته بعد بگیرم، عشقِ من چرا زودتر بهم نگفته؟
-کوک خودت میدونی من و تو تویِ این مدت فقط داریم شبها همو میبینیم و بقیه روز رو همش سرکاریم...حتی خیلی شبها بعد اومدن از سرِ کار اونقدر خسته ای که قبل خوردن شام رو تخت خوابت میگیره... لازم نیست مرخصی هات رو اینجوری هدر بدی...هفته بعد به آچا قول دادم بیارمش پیش خودمون، دل برادرزاده ات رو نشکن
+اما...
-اما نداریم کوک، لطفا...کارهامون زیاده و الان وقت مناسبی برای مسافرت به هاوایی نیست
جونگ کوک که منظورتهیونگ رو از "وقت نامناسب" به "هزینه زیاد این مسافرت برای دوتاشون" تعبیر کرده بود با صدای بلند پوفی کشید و دوباره سمت آشپزخونه رفت، فرنی ای که آماده کرده بود رو داخل ظرفی ریخت و خواست از تو کابینت داروها یه قرص سرماخوردگی دیگه برای تهیونگ ببره که با دیدن قوطیِ خالیِ قرص های قلب تهیونگ کنار بقیه داروها، سرجاش خشکش شد
+تهیونگ
-بله؟
+وقت دکتر قلبت کی هس؟
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت:
-فکر کنم برای دو هفته بعده... چه طور؟
جونگ کوک قوطی خالی دارو رو جلوی تهیونگ انداخت و گفت:
+ چرا وقتی داروهات تموم شده بهم نگفتی؟
-من...خُب...
جونگ کوک ایندفعه با عصبانیت و دادی که بدن تهیونگ رو لرزوند گفت:
+دارم ازت میپرسم چرا وقتی داروهات تموم شدن چیزی به من نگفتی؟
تهیونگ که فاصله ای به ترکیدن بغضش نمونده بود با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
-آقای کانگ اجاره خونه این ماهمون رو بیشتر کرده... تازه چندبار هم حضوری اومده دمِ درِ خونه و گفته اگه بدهی های قبلیمون رو باهاش تصویه نکنیم از ماه بعد دیگه خونه رو بهمون اجاره نمیده...
جونگ کوک که با شنیدن این حرف خشم اش بیشتر شده بود با صدای بلند تری داد زد:
+ کارت رو توجیه نکن ته، هر اتفاقی هم که میفتاد تو حق نداشتی همچین چیزی رو از من پنهان کنی، حتی شده کلیه ام رو هم میفروختم ولی تو باید داروهات رو میخوردی... میفهمی ته؟میفهمی داری با من چیکار میکنی؟... میخوای خودت رو ازم بگیری؟ مگه من چیکارت کردم عوضی... اون از خوردن های پشت سر هم الکل تو مهمونی دیشب با اینکه میدونستی منو با اینکارت وحشی میکنی و این هم از الان که فهمیدم خیلی وقته قرص هات تموم شده و تو تمام این مدت داشتی ازم پنهانش میکردی... دیگه دوستم نداری ته؟ یعنی اینقدر از من متنفری؟...
جونگ کوک که صدای هق هق اش تو خونه بلند شده بود جلوی در اتاقشون لیز خورد و سرشو با دستاش گرفت
تهیونگ هم سمت دیگه اتاق و رو تختشون مشغول گریه کردن بود و الان که جونگ کوک قضیه رو فهمیده بود، ذهنش قفل شده بود و هیچ جوابی نداشت که به کوک بده
هزینه دارو و ویزیت دکتر قلب تهیونگ خیلی زیاد بود و از طرفی بدهی های دیگه شون روز به روز داشت زندگی رو براشون جهنم میکرد
بعد از چند دقیقه که فقط صدای هق هق های آرومشون فضای خونه رو پر کرده بود، جونگ کوک از جلوی در بلند شد و سینی فرنی و قرص رو به اتاق آورد، اونو روی پاتختی گذاشت و تو چشمای تهیونگ زل زد
+میرم بیرون و زود برمیگردم... تا من میام غذاتو تموم کن
- ولی...
با گفتن این حرفش، جونگ کوک طوری بهش نگاه کرد که دیگه نتونست ادامه جمله اش رو کامل کنه و آب دهنش رو قورت داد
جونگ کوک سریع لباسهاش رو پوشید و قوطی خالی قرصهای تهیونگ رو از زمین برداشت، سوییچ ماشین و کیف پولش رو از روی میز برداشت و به سمت پارکینگ حرکت کرد
تهیونگ که تا این لحظه فقط نفسش رو حبس کرده بود با رفتن جونگ کوک نفسش رو به بیرون فرستاد و به فرنی کنار پاتختی خیره شد... هیچ میلی به غذا نداشت مخصوصا با این اتفاقی که الان براش افتاده بود، ولی میدونست اگه جونگ کوک بیاد و ببینه دست به غذاش نزده قراره خیلی گرون براش تموم شه
به زور قاشق رو از سینی برداشت و توی کاسه فرو کرد... بعد ازپُر کردنش اون رو به سمت دهنش برد و مزه مزه کرد و بعد از فهمیدن طعمش، چشماش گرد شد
جونگ کوک خیلی خوب بلد بود فرنی های خوشمزه ای درست کنه و تهیونگ اینو از همون اول رابطشون فهمیده بود... اولین شبی که باهم قرار گذاشته بودن و اون شب، اونقدر زیرِ بارون باهم قدم زده بودن که فرداش تهیونگ در حد مرگ مریض شده بود و جونگ کوک مجبور شده بود مرخصی بگیره و کل روز رو از تهیونگ پرستاری کنه
با به یاد آوردن خاطراتشون لبخندی زد و به قاب عکس دوتاییشون روی دیوار اتاق خیره شد
چه قدر از تو نگاهِ جونگ کوک، عشق و مهربونی میبارید، درست مثل الان... طوریکه دست تهیونگ رو گرفته بود و با چشماش داشت اون رو میپرستید قلبِ ضعیف تهیونگ رو ذوب میکرد و باعث میشد بیشتر از خودش متنفر بشه که یه همچین مرد خارق العاده ای رو داره با کارای خودش عذاب میده
تهیونگ اونقدر غرق افکارش شده بود که نفهمید جونگ کوک کی وارد خونه شده و داره دستشو جلوی چشماش تکون میده...
YOU ARE READING
My only one
Fanfictionجونگ کوک: من با تو زندگی کردم ته... و زندگی کردن با یه نفر یعنی مـردن و زنـده شـدن بـا هـر دم و بازدم اون آدم! ژانر: درام، روزمره، پزشکی، اسمات، رومنس کاپل: kookv