8

200 52 9
                                    

ییبو پس از ارام کردن هایکوان اورا روی تخت نشاند و گفت: بشین اینجا الان میام میبرمت پیش اون طرف که معاینش کنی.
هایکوان سری به نشانه فهمیدن تکان داد.
ییبو لبخندی زد و پیشانی هایکوان را بوسید و قبل از انکه شکسته شدن خودش را نشان دهد از اتاق بیرون امد.
خودش هم میدانست هایکوان تحت چه فشاری است.
میدانست اگر یون بفهمد که ییبو شخص اول پرونده ایست که دربه در دنبالش میگردد و در پی دستگیری اوست، ممکن است هایکوان را ترک کند. اما به هر قیمتی که بود باید انتقام پدرشان را از ان سه خائن میگرفت.

سریع به اتاقی که جان را در ان انداخته بود رفت. باید قبل از اینکه هایکوان جان را میدید، جان را اماده میکرد تا کلمه ای درمورد مشکل پیش امده نگوید یا درخواست کمک و فرار کردن از هایکوان نکند.

در را باز کرد و نگاهیی به داخل اتاق انداخت. جان را دید که در گوشه ای از اتاق کنار دیوار در خود جمع شده.
همچنان عقل و احساسش باهم گلاویز بودند. چطور یک پسر به این مظلومی و ارامی میتوانست همچین ضربه ای به ییبو وارد کند؟ یا همدست پدرش باشد؟
هرچقدر انکار میکرد باز هم به نتیجه ای نمیرسید جز اینکه خودش مچ اورا گرفته بود و راهی برای تبرئه اش وجود نداشت.

قبل از وارد شدن به اتاق چشمش را بر روی احساسش بست و با ییبویی که چشمان وحشی اش لرز بر تن همه می انداخت وارد اتاق شد.
جان با دیدن ییبو با ترس اشکاری در چشمانش خود را مقداری عقب کشید و نگاه کرد.
ییبو ارام ارام به او نزدیک شد و وقتی جلوی او رسید ، با لگدی ارام به پایش گفت: بلند شو ببینم.
جان بغض کرده ارام از جایش بلند شد و مقابل ییبو ایستاد. وقتی چشمان وحشی ییبو را دید سریع نگاهش را دزدید و به زمین دوخت. حس میکرد اگر به ییبو زل بزند، با همان چشم ها و طرز نگاه کردن میتوانست او را بکشد.
ییبو: نمیدونم چرا بابا جونت که انقدر میگفت دوست داره، اینجا ولت کرده و رفته. اخیی پسره بیچاره.
قرار نیست اینجا بهت خوشبگذره. حتی اگه یه شبم اینجا باشی میدونم باهات چیکار کنم.
بلایی سرت میارم شیائو بفهمه نباید پا رو دم من بزاره.
در حالی که یک گوش جان را میگرفت ادامه داد: چطوره یکی از گوشای پسر دردونشو براش بفرستم؟
ها؟
جان با بغض گفت: مطمئن باش تاثیری به حالش نداره. اصلا براش مهم نیست.
ییبو با تعجب و حیرت نگاهی عمیق به صورت جان انداخت تا بفهمد که راست میگوید یا نه؟
گویا فریبی در کار نبود. با شک و تعجب پرسید: منظورت چیه؟ مگه پسرش نیستی؟
جان گفت : چرا پسرشم. ولی اونطوری که میگفت منو دوست نداره. اون اصلا منو دوست نداره و ازم متنفره.
حتی اگه جنازمم براش بفرستی مطمئن باش محلت نمیده.
ییبو با اخمی غلیظ به فکر فرو رفته بود. انگار برگ برنده اش را از دست داده بود. فکر میکرد میتواند با شیائو توسط پسرش معامله کند، اما انگار به بن بست خورده بود.
فکر کرد شاید جان فریبش میدهد. شاید اینگونه میگوید تا اسیبی نبیند. باید بیشتر درموردش فکر میکرد، و منتظر حرکت بعدی شیائو میماند.

پرتگاه🥀🥀Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang