9

202 48 0
                                    

ساعت چهار صبح بود، اما جان حتی نمیتوانست برای پنج دقیقه هم که شده چشم بر هم بگذارد.
در آن اتاق راهی برای فرار وجود نداشت. حتی فکر کرده بود از پنجره به بیرون بپرد اما انقدر ارتفاعش زیاد بود و توانی نداشت که بیخیال شده بود و روی تخت زانو بقل کرده بود.
به مرد روی کاناپه که خود را هایکوان معرفی کرده بود نگاه کرد. در خود جمع شده بود و فارغ از دنیا به خواب رفته بود.
جان واقعا هایکوان را فرشته نجات خود میدید. اگر ان مرد مهربان نبود، امشب معلوم نبود چه بلایی سرش بیاید.
آهی از اینده نا معلوم خود کشید. واقعا مشخص نبود قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد. ایا پدرش به دنبالش می امد؟ وانگ ییبو قرار بود چه بلایی سرش بیاورد؟ مطمئنن انتقام برگه هایش را از او میگرفت.

خسته از افکاری که انتها و نتیجه ای نداشت، بر روی تخت دراز کشید. اما باز هم خواب به چشمانش نمی امد.
خیلی دلش تنگ بود. دلتنگ مادر و خواهرش.
اری دلتنگ مادرش، آن زن که او را بیرحمانه ترک کرده بود. دلش برای لحظه ای نوازش از سوی او پر میزد.
از وقتی که هان لی پا به خانه شان گذاشت و ان حادثه برای خواهرش رخ داد، زندگی همه شان زیر و رو شد.
پدرش که از اول رفتار بیرحمانه خود را داشت. به یاد دارد وقتی پانزده ساله بود، پدرش هان لی را به خانه اورده بود و گفته بود از این به بعد او زن خانه است. او همسرش است.
هیچوقت دعوای سختی که بین پدر و مادرش رخ داد را فراموش نمیکند. شیائو مادرش را از پله ها پرت کرده بود. وقتی مادرش سه هفته در بیمارستان بستری بود، هان لی هرچه میتوانست با او و خواهرش کرده بود. طئنه میزد، توهین میکرد و حتی دور از چشم شیائو چند بار انها را کتک زده بود.
هردو از او نفرت داشتند. و بیشتر از او از پدرشان نفرت داشتند.

با یاداوری این خاطرات قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشمانش جاری میشدند. قلبش درد میکرد. میدانست از روح زخم دیده اش نشئت گرفته.
هرچه تقلا میکرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد نمیتوانست. مگر یک انسان چقدر ظرفیت درد و غم و سختی را داشت. زندگی برایش سنگ تمام گذاشته بود و از هیچ غم و اندوهی اورا بی نصیب نکرده بود.

بدترین دوران زندگی اش همان روز های نحسی بود که مادرش در بیمارستان بستری شده بود. زمانی که دنیا بیرحمانه خواهرش را از او گرفت. هیچوقت لبخند گرم و مهربانانه شیجه اش از ذهنش بیرون نمیرفت.
زمانهایی که هردو با هم سختی میکشیدند باز هم شیجه اش بود که او را دلداری میداد و ارامش میکرد.
همیشه سرش را نوازش میکرد و با صدای دلنشینش میگفت: جان جان ما همیدیگرو داریم. با هم از این سختی هم عبور میکنیم. انقدر ناراحت نباش، من همیشه کنارتم.
پس الان شیجه اش کجا بود با هم سختی هارا پشت سر بگذارند؟ عذاب های زندگی دیگر رمقی برایش باقی نگذاشته اند، پس ‌کجا بود تا ارامش کند؟
مگر قول نداده بود برای همیشه کنارش میماند؟

دیگر نمیتوانست جلوی هق هق هایش را بگیرد. دستش را روی دهانش گذاشت تا صدایی ایجاد نکند.

پرتگاه🥀🥀Where stories live. Discover now