Part 21

369 86 16
                                    

هوا سرد بود و تهیونگ بیشتر از چیزی که باید در حال یخ زدن بود، بدنش می‌لرزید و حس می‌کرد هر لحظه داره کنترلش رو از دست می‌ده...

دست هاش رو مشت کرده داخل جیب پالتوی مشکی بلندش برد و سعی کرد نفس های عمیقی رو وارد ریه‌اش کنه، در همین حین اما عابری از پشت سر دست لرزونش رو چسبید و تنش رو نگه داشت.

- دیگه نمی‌ذارم از پیشم بری!

برگشت و نگاه شوک زده اش رو به جونگ‌کوکی داد که نفس نفس می‌زد، انگار که دویده بود تا بهش برسه.

پس بالاخره اون بود که به سمتش حرکت کرده بود و نذاشت دوباره فرار کنه... این شروع عالی ای برای هر دوی اون‌ها تلقی می‌شد.

جونگ‌کوک حتی با دیدن صورتش می‌تونست به خوبی متوجه حال و روز وخیمش بشه... هرچی نباشه سال‌ها با همچین حالاتی دست و پنجه نرم کرده بود.

- حالت خوب نیست...

تهیونگ بیشتر یخ می‌زد، اما به یکباره کمی گرم تر شد وقتی که داخل آغوش آبیِ زندگیش فرو رفت.
حالا برای لحظه ای ام که شده حس کرد می‌تونه با خیال راحت نفس بکشه، چشم هاش رو بلنده و توی هوای استخون سوز زمستونی فقط نفس بکشه...

خیلی جالبه نه؟ اینکه یک فرد در عین حال هم تو رو بهم بریزه و هم به آرامش برسونت. جونگ‌کوک دقیقا همچین چیزی برای تهیونگ محسوب می‌شد چون اون پسر تمام زندگیش بود.

پالتوی کرمی رنگ پسر رو چنگ زد و محکم اون آغوش رو پذیرفت، بهش نیاز داشت..

دونه های سفید روی گونه هایش نشستن و خبر از باریدن برف رو دادن، اما هنوز در اون حالت بودن چون تهیونگ بهش نیاز داشت، به اون گرمای آبی رنگ نیاز داشت...

- تو تا به حال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث می‌شه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت‌های شبانه‌ام کمی آرومم می‌کرد جونگ‌کوک...

با بغض و صدایی لرزون کلمات رو ادا کرد محکم تر تنش رو به خودش فشرد. حالا انگار که تمام احساسات اون سال.هاش رو بالا آورده بود، آروم گرفت.

حس خوبی داشت، سبکی.

شنیدن اون حرف‌ها برای جونگ‌کوک نور امیدی بود که به روحش می‌تابید، فهمید برای تهیونگ هنوز هم اون آبی گرمه، همون آبی ای که بهش نیاز داشت و آرومش می‌کرد تا بتونه به خاکستری وجودش رنگ ببخشه...

تنش رو عقب کشید تا بتونه خوب چهره زیبا و خسته‌اش رو ببینه، دو طرف صورتش رو داخل دست های گرمش قاب کرد و داخل چشم های براق از اشکش زل زد:
- من رو نگاه کن ته! من رویا نیستم... من می‌تونم تو‌ واقعیت آرامش رو بهت بدم، باشه؟

قطره اشکی فرو ریخت و دوباره درون آبی فرو رفت، جونگ‌کوک حالا دلش می‌خواست ساعت ها تنش رو بین دست هاش بگیره و بذاره پسر برای تمام اون مدت گریه کنه و سبک بشه...

رهگذر های غریبه با نگاهی عجیب به دو پسر نگاه می‌کردن اما هیچ چیز مهم نبود، فقط و فقط آروم کردن مو مشکی مهم بود و جونگ‌کوک با به دنبال رفتن تهیونگ این شانس نسیبش شده بود تا شاید بتونه همه چیز رو درست کنه...

.

.

.

.
فنجون گرم رو مقابلش گذاشت و لبخندی زد:
- مثل همیشه لاته، همونی که دوست داری.

تهیونگ خیره به لاته‌اش حرفی نزد. از وقتی بعد از اون اتفاق به کافه برگشته بودن حرفی نزده بود.

حالا داخل اتاق استراحت قرار داشتن تا جونگ‌کوک این فرصت رو بهش بده تا کمی آروم تر بشه و البته گرم تر.

دست برد و فنجون رو با طرح گل آبی رنگ ″فراموشم نکن″ برداشت، در حالی که خیره بهشون بود.

- اسمش گل فراموشم نکن ئه.
جونگ‌کوک گفت چون حس کرد تهیونگ با دیدن اون طرح کنجکاو شده.

- می‌دونم... فقط می‌خواستم بفهمم انتخاب این طرح تصادفیه یا نه.

پسر کوچیک‌تر روی مبل لم داد و دوباره لبخند درخشانش رو نشون داد:
- هیچ چیز توی این کافه تصادفی نیست.

لب‌های تهیونگ هم به لبخند نرمی کش اومدن، و این شروع اتفاقی جالب بود؟

توی افکارش غرق شده بود و فکر اینکه اون پسر همچین گلی رو برای فنجون هاش با هدف، به خاطر اون انتخاب کرده باعث می‌شد خوشحال بشه...
قطعا اینکه می‌دونست چقدر برای جونگ‌کوک برخلاف گفته‌اش تمام اون سال‌ها مهم بوده، خوشحالش می‌کرد.

- من هیچ وقت نامجون رو دوست نداشتم، تمامش دروغ بود، من هیچ وقت ازت برای فراموش کردن استفاده نکردم تهیونگ... هیچ وقت!

ناگهانی و بدون مقدمه گفت و سریع... چون حس می‌کرد قبل از اینکه دوباره فرصتش رو‌ گیر بیاره تهیونگ دوباره فرار کنه و نتونه حرفی که باید رو به اتمام برسونه.

نفس سنگینش رو فرو داد و خیره با واکنش های مو مشکی منتظر موند.

تهیونگ فنجون رو روی میز قرار داد، نگاهش نمی‌کرد اما تمام حواسش پیش اون بود.
گفت:
- گل فراموشم نکن... منم هیچ وقت فراموشت نکردم جونگ‌کوک.

با آخرین جمله نگاهش رو بالا کشید و با چشم‌های کشیده اش، تیز به مردمک‌های هراسون پسر زل زد.

جونگ‌کوک حس کرد قلبش فرو ریخت! شنیدن اون جمله و همچنین شنیدن اسم کوچیکش از بین اون لب‌های لعنتی پایان کارش بود!

حالا هر دو با نگاهی گرم بهم زل زده بودن، یعنی برای دقایق بعدی چی انتظارشون رو می‌کشید؟ هیچکس نمی‌دونست.

.

.

.

.

هاای
جونگ‌کوک بالاخره ننشست و نگاه نکرد و با دنبال تهیونگ رفتن اوضاع رو به بهتر شدن پیش رفت=)
حال و روزتون چطوره؟
امیدوارم از این پارت لذت برده باشین و ووت یادتون نره 💙
-هینا

Blue life S2 | VkookWhere stories live. Discover now