🕷️part8

108 35 59
                                    

زین از اینکه آتش لیام آرام گرفت نفس عمیقی کشید ‌.
یک هفته وقت داشت تا دهان او را ببندد .

مدتی در سکوت گذشت و هر دو در افکار خود غرق بودند .
لیام همچنان از پنجره بیرون را تماشا می کرد و زین روی زمین نشسته بود و با دغدغه و تشویش به لیام نگاه می کرد ، بدون اینکه مرد غربی متوجهش باشد .

کمی بعد لیام چشم از بیرون و بچه هایی که در کوچه بازی می کردند گرفت و سمت زین چرخید .

نگاه نگران زین را دستگیر کرد اما چیزی بِرویَش نیاورد ...
فقط با کنجکاوی پرسید : حالا چرا پسرتو قایم می‌کنی ؟

زین با حالتی عبوس گفت : توقع داری همه چیز زندگیمو برات روشن کنم ؟!

لیام از پنجره فاصله گرفت و با قدم های آرامی به سمت زین رفت : من این اتحاد رو تموم شده می‌دونم .
در ضمن قسمت بزرگی از رازت رو میدونم و دونستن جزئیاتش تاثیری در اصل موضوع به وجود نمیاره .

زین به کبودی کنج لب های خوش فرم خدای غرب نگاهی انداخت و لب زد : جزئیات هم تاریکی های خودش رو داره .

لیام هم کنار زین روی زمین نشست .

این مرد تمام قوانین و هنجارها زندگی‌ اش را زیر و زِبَر کرده بود .
مثل حالا که روی زمین و کنار یک کافر نشسته بود .

زین نیم نگاه کوتاهی به مرد غربی که کنارش نشست انداخت ولی واکنشی نشان نداد : منم میتونم رازمو بهت بگم .
به هرحال ما هر دو خدایان جهان هستیم .

زین پوزخندی زد و در دلش به این فکر کرد که این بچه همان مردی است که غرب را با کشتار یک پارچه کرد ؟

آن مردی که آوازه اش زودتر از خودش به شرق رسیده بود ؟

مثل یک کودک ، با صداقتی خالصانه به او می‌گفت در قبال رازی که لو رفته یکی از راز های خودش را روی داریه می‌ریزد .

زین ولی جواب حُسن نیت مرد جوان را جور دیگری داد و در پَرَش زد : قطعا راز هاتم مثل خودت خسته کننده اس بچه .
بعد با استهزاء نیم خندی زد : حتما میخوای بگی ایستاده رفع حاجت می‌کنی !

لیام با شنیدن این حرف چشم هایش گرد و از تعجب نیم خیز شد : حواست هست چی میگی ؟!
من مثل خودت خدا هستم .
چطور اینقدر بی ملاحظه صحبت می کنی ؟!

زین از واکنش هیجان زده ی پسرک جوان خنده‌ اش گرفت و نفهمید چرا درصدد دلجویی از او بر آمد : شوخی کردم .

لیام با دلخوری بلند شد و رو به رویش ایستاد : منو تو فقط برای نجات جهان کنار هم هستیم .
نه هیچ چیز دیگه ...
و بعد لحنش را جدی تر کرد : مراقب حرفایی که میزنی باش ، دیگه هیچوقت با من شوخی نکن .

تمام تلاشش برای سرکوب کردن احساسات منفی اش به یکباره فوران کرد و باز از حالت خویشتن دارش خارج شد : یادت نره ، تو توی سرزمین من یه غریبه‌ای ... پس حدت رو بدون .

Hell's GodWhere stories live. Discover now