part_1

337 48 30
                                    

احتمالا اگر مراحل عمومی زندگیو انتخابی میزاشتن خیلیا مدرسه و دانشگاه رو حذف میکردن

و محدود کسایی بودن که واقعا رفتن به مدرسه رو انتخاب کنن،

خیلیا اولیو انتخاب میکنن و دلایل زیادی ام براش هست ،

احتمالا اگرم ازشون بپرسی میگن خوابمون میاد یا درسا خسته کننده ست،برای منم همین طوره اما دلایل دیگه ام هست ،

من هیچ دوست لعنت شده ای تو اون دبیرستان کوفتی ندارم چون اونا فکر میکنن من عجیبم، میپرسید چرا؟

بازم دلایل زیادی براش هست ،من هیچوقت سعی نکردم به هیچ دختری نزدیک بشم خودمم نمیدونم چرا اما واقعا نمیتونم انجامش بدم ارتباط برقرار کردن باهاشون سخته حس میکنم اونا پیچیده ن پس باید ادم نسبتا قوی باشی تا احساسات شون رو درست بفهمی و کسی مثل من نمیتونه انجامش بده چون حقیقتا من با احساسات خودمم صادق نیستم ،

من خودمو و نیازهامو به راحتی درک نمیکنم چه برسه به یه دختری که تو سن بلوغ و خیلی شکننده س شاید عجیب بنظر بیام اما واقعا دوس ندارم دلشون رو بشکنم ،

اممم درسته که گفتم اونا عجیبن اما همونقدر هم موجودات حساسی هستن .....

فکر کردن کافیه من واقعا مجبورم تا نیم ساعت دیگه وارد مدرسه بشم قطعا دلم نمیخواد برای تاخیر با خانوادم تماس بگیرن چون....

در با شتاب باز شد و چهره ی نه چندان مهربون مادرم نمایان شد :نمیخوای تکون بخوری؟ میفهمی که دیرت شده ؟برادرت وقتی همسن تو بود حتی یبارم من بهش تذکر ندادم ...
از جام پاشدم تا بیشتر از این مغزم جوییده نشده از این خونه لعنتی فرار کنم

یه آبی به دست و صورتم زدم تا خوابم بپره لباسامو تنم کردم کیفمو برداشتم سر راه از کنار میز ناهارخوری یدونه شیرینی برداشتم تا کل روز گرسنه نمونم و هنوزم غر غر های مادرم وسرکوفت هاش که میخواست ثابت کنه برادر بزرگترم بهتره ونگاهای سرزنشگر پدرم همراهم بود در حدی که جواب سلام و صبح بخیرمم  نداد ،اما خب من به این موضوع عادت کردم 

شیرینیو  کامل کردم تو دهنم و هندزفری رو داخل گوشم گذاشتم
سعی کردم سریع تر راه برم و با موزیکی کع تو گوشم در حال خوندن بود آرامش بگیرم

وقتی رسیدم چیزی به شروع شدن کلاس نمونده بود پس سریع سر کلاس رفتم و تو گوشه ترین جای ممکن نشستم

برام مهم نبود به خاطر ضعیف بودن چشمام نمیتونم جاییو ببینم فقط نمیخواستم جلوی چشم معلمایی که هیچ فرقی با هیولا نداشتن بشینم

مثل تمام روزای دیگه کلاسای خسته کننده داشت میگذشت که استاد ریاضی لعنتی تصمیم گرفت بین میزها راه بره و با مکث کافی بعد از درست کردن عینک زشته گنده ش روزمو از چیزی که هست

Intangible |نامرئی Où les histoires vivent. Découvrez maintenant