با صدای آلارم گوشی چشامو باز کردم با فکر اینکه دوباره قراره جیمینمو تو مدرسه ببینم لبخندی رو لبام نشست اگر یه مسافر زمان از یکسال پیش میومدو میگفت در آینده تو قراره از رفتن به مدرسه خوشحال باشی بهش میخندیم اما حالا ..
...، بعدمرتب کردن تخت وارد سرویس شدم بعد از انجام دادن کارای لازم بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم وسایلمو جمع کردم
قطعا مثل روزای دیگه قرار بود بدون خوردن هیچی برم مدرسه
حقیقتا نشستن سر میز با خانوادم مساوی بود با شنیدن سرکوفتای جدید هیچوقت نخواستن بهم گوش کنن واسه هیچکدوم از کارام حمایتم نکردن ،همیشه فقط زدن تو سرم که چرا مثل برادرم نیستم، چرا مثل بقیه ی بچهها نیستم
مگه هر آدمی باید فقط تو زمینه ی درس خوندن خوب باشه؟نمیخوام بگم من پر از استعداد و هنرم اما اگر بهم بها میدادن شاید مثل الان بی سر و پا نمیشدم
خیلی وقته به گشنه موندن و خوردن یه وعده در روز عادت کردم
همون پول تو جیبی کمی که با کلی منت و سرکوفت میگیرمم خرج سیگارم میشه،بعضی موقع ها سعی میکنم با صرفه جویی تو سیگار کشیدن با پول کمی که واسم میموند یه خوراکی کوچیک بگیرمقبل اینکه دیرم بشه و نتونم جیمینو به اندازه کافی تو حیاط مدرسه ببینم دست از فکر کردن برداشتم و بعد برداشتن تمام وسایلم در اتاقو باز کردم
در حال وصل کردن هندزفری به موبایل بودم که صدای پر طعنه ش تو گوشم پیچید: به ببین کی اینجاست، میدونی جالبه منو تو یه خونه ایم اما آخرین باری که دیدمتو یادم نیس، انقدر درگیر مطالعه ای که نمیتونی بیرون بیای از اتاقت؟!تمام حرفاشو با پوزخندی که رو لباش بود گفت ،پوزخندی که قلبمو به درد میاورد ولی اهمیتی برای اون نداشت
فکر کنم حتی یه لحظه ام حس نمیکرد برادر منهیونگی:اگر سخنرانی کردنت تموم شد برو کنار میخوام رد شم
و سعی کردم هلش بدم کنار تا از پله ها برم پایین ولی بدنشو سریع کشید جلوم :اوههه از کی تاحالا نگران دیر رسیدن به مدرسه ای؟تا جایی که میدونم بزور نمره ی پاس میگیریچشمام پر از اشک بود اما سعی کردم با پلک زدن و نگاه نکردن به چشمای "جیوم جه" بتونم از بین ببرمشون، وقتی اون اینجوری بهم زخم زبون میزنه و یک درصد مثل برادر کوچیک ترش دوسم نداره پس منم نباید جلوش خودمو ضعیف نشون بدم
با پوزخندی شبیه به پورخند خودش نگاهی به سرتا پاش انداختم و بعد به چشماش زل زدم:خیلی به خودت افتخار میکنی نه؟اینکه موفقی و خوب درس خوندی
و چندتا تقدیر نامه هم داری؟شغل تو داری و درآمد ت خوبه؟ میدونی چیه اگر محبت و حمایتهایی مامان و بابا بهت میکنن به من میشد، با بولدوزر از موفقیت الانت رد میشدموقتی قیافه ی مات برده شو دیدم لبخند تلخی زدم و کنار زدمش و خونه رو ترک کردم، بعد اینکه از خونه دور شدم سیگاری روشن کردم و گوشه لبم گذاشتم
![](https://img.wattpad.com/cover/348108797-288-k715211.jpg)
YOU ARE READING
Intangible |نامرئی
Teen Fictionچشماش هنوزم منتظر بود منتظر عشقی نافرجام °•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~•° ×:قسم میخورم نمیزارم زنت چیزی بفهمه.....اگر..اگرم فهمید تمام تقصیرارو بنداز گردن خودم خب؟من چیزه زیادی نمیخوام فقط یه زاپاس لعنتی باشم چیزه زیادیه؟! +:لطفا بس کن هیونگ تو خیل...