part_3

212 36 10
                                    

چشمام سیاهی رفت
یکم طول کشید تا همه چی واضح بشه
که تیزی چیزیو رو گلوم حس کردم  چندبار پلک زدم تا بتونم قیافه شو ببینم
دوتا مرد با قیافه های پوشیده شده با ماسک جلوم وایستاده بودن
یکیشون دستامو محکم بین دستای زمختش گرفته بود و اون یکی چاقوی تو دستشو روی شاهرگم فشار میداد
با فکر اینکه جیمین ممکنه همین نزدیکی باشه و دردسری براش درست بشه سعی کردم هیچ حرکت اضافه ای نکنم تا دور بشه
اگر خودم اینجا بمیرمم برام مهم نیست ولی  اون فرشته‌ نباید چیزیش بشه

×:هر چی داری رد کن بیاد تا دهنتو نگاییدم بچه

یونگی:چیزی ندارم که بهت بدم
اونی که دستامو گرفته بود ولم کرد و کیفمو کشید و با برعکس
کردنش تمام محتویات رو زمین ریخت
وقتی دید تو کیفم چیزی بجز یه گوشی داغون‌نیست
با پاهاش لگد محکمی به شکمم زد ،نتونستم خودمو کنترل کنم و داد بلندی زدم و برای بار دوم همه چیز جلوی چشمام سیاه شد

×:گوه خورده چیزی نداره انقدر میزنمیش که خون بالا بیاره کثافت

چشمامو رو هم فشار دادم و منتظر ضربه بعدیش بودم
که صدای آخ کسی اومد و دستام ول شد

چشمامو باز کردم، جیمین با چوب تو سر یکیشون زده بود و اون عوضی رو زمین افتاده بود حالا اون  یکی با چاقوی تو دستش داشت به سمت جیمین میرفت
خواستم سریع خودمو جلوی جیمین بندازم

اما با کاری کرد که چشمام گرد شد
لگد محکمی بین پاهاش زد و وقتی خم شد یه ضربه ی محکم تر با پاهاش به صورتش زد که اونم بغل رفیقش افتاد زمین

صورت جدیش با چرخیدن به سمت من تغییر کرد و اومد نزدیکم :حالتون خوبه؟میخواین بریم دکتر؟

اما من نميتونستم حرفی بزنم فقط تند تند وسایلمو ریختم تو کیفم و  دستاشو گرفتم و کشیدم تا بدوییم و از اونجا دور بشیم
جیمین سریع تر از من میدویید و جلوتر رفته بود و حالا اون بود که منو میکشید
داشتم از فرصتی که گیرم اومده استفاده میکردم و محکم
دستامو چفت دستاش کرده بودم
اون دستاش گرم بود و پر از آرامش
و من از وجود دستای سرد و خشکم واقعا خجالت زده بودم

نمیدونم چقدر داشتیم میدوییدم که متاسفانه جیمین وایستاد و دستامو ول کرد
وقتی دستامو ول کرد حس کردم یه چیزی از تو ی قلبم خالی شد
جفتمون داشتیم نفس نفس میزدیم که جیمین سکوتو شکست :
متاسفم سریع تر نیومدم ،دنبال چیزی بودم که بتونم بزنمش ،شما آسیبی ندیدین؟
چشماش نگران بود و کله صورتمو کنکاش می‌کرد تا ردی از زخم پیدا کنه
با اینکه دلم از شدت ضربه ی اون عوضی درد میکرد چیزی‌نگفتم، همین جوریشم من یه دردسر بزرگم براش:نگران نباش حالم خوبه و خیلی ازت ممنونم که نجاتم دادی فکر میکردم قراره بمیرم

عجیب بود که من از حرف زدن باهاش اذیت نمیشدم چون اصلا آدمی نبودم که حرف زدن با دیگرانو دوس داشته باشم
اما اون واقعا فرق داشت......
جیمین:خونتون تو همین مسیره؟چون قبلا ندیده بودمتون
و حالا موقعی بود که لو رفته بودم و بایدجمعش یجوری  میکردم:امممم ر..راستش نه خونم اینجا نیست فقط کار داشتم این اطراف
لبخند مهربونی زد و با سرشو تکون داد :بهتره زودتر برگردین خونتون چون احتمالا اونا وقتی بهوش بیان دنبالتون میگردن و ممکنه....
وسط حرفش پریدم: چرا انقدر باهام مثل غریبه ها حرف میزنی؟از من بدت میاد؟من کاره اشتباهی کردم؟

Intangible |نامرئی Where stories live. Discover now