چانبک

101 17 0
                                    


_یه اردوی مزخرف دیگه

زیر لب همونطور که موهاشو از صورتش کنار میزد بی صدا غر زد

نمیدونست چرا این همه راه از شهر دور بشن و بیان به این خراب شده، پر پیر مردا و پیر زنایی هایی که توَهم و تخیل خودشونو جای افسانه محلی جا میزنن

از اون مسخره تر چی بود؟

نصف شب تو تابستون با لباس خواب از اردوگاه دور شده بود الان وسط جنگل دنبال گل بنفشه میگشت

محکم سرش به دو طرف تکون داد تا دوباره با خودش بجنگه

-پارک چانیول تو فقط اومدی قدم بزنی تو دنبال بنفشه نیستی، تو عاشق نشدی!

ولی چاقوی نک تیز تو دستش چیز دیگه ای میگفت.

این همه راهو اومده بود چون اون پیره زن میگفت اگه خونتو پای بنفشه هایی که تو قسمت شرقی جنگل در میان بریزی و یکیشونو به معشوقت هدیه بدی ممکن نیست جواب نه بشنوی

ولی چانیول دوباره با خودش تکرار کرد
که قرار نیست فردا یکی از این صد ها بنفشه ای که رو به روش میبینه رو به اقای بیون هدیه بده
قرار نیست فردا جلوی معلم ریاضیش وایسته و گلو به انگشتای کشیدش بسپاره

قرار نبود؛ ولی سوزشی که به خاطر تیزی چاقو رو سر انگشتش حس کرد و بعدم قطره خونی که پای اون گل بنفشه ریخت اینو نمیگفت...

ایده از کانال تلگرام:@hanasati1485

slice of lemonWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu