بکهون

64 13 12
                                    

براش سخت بود باور کنه ادمی پیدا میشه که از شدت بیکاری بدون استراحت دوماه تموم هر روز جلوش سبز بشه و با اعتماد به نفس کامل برای یک قراره عاشقانه التماس کنه

-خیلی بد اخلاق و یبسی به قیافه خوشگلت نمیخورد

صدای پسرک بود که همزمان با دنبال کردنش؛ شیطنت امیز مخاطب قرارش میداد و حالا باعث شده بود بک قهقه بزنه

+الان داری لاس میزنی؟

صدای بیون جدی بود. با پیرهن یقه مردانه و شلوار مشکی تنش، موهایی که رد سفیدی روشون مونده بود و صدای پختش اصلا شبیه به کسایی نبود که یه پسر بیست و چند ساله جرئت کنه دنبالش راه بی افته و بخواد مخش رو بزنه

-بستگی داره خودت کدوم قسمت رو انتخواب کنی اونجا که تیکه انداختم یا اونجا که گفتم خوشگلی، با توجه به انتخوابت همچین بدت نمیاد باهات لاس بزنم

بک هر بار فکر میکرد پسر رو از رو برده و از فردا خبری از قامت بلند و چهارشونه جلوی خونش نخواهد بود ولی هربار اشتباه میکرد و سهون باز هم دنبالش راه می افتاد

+با مار نسبتی داری؟

بی هوا پرسیده بود ولی پسرک از رو نمیرفت و همیشه جواب اماده توی استینش داشت.

-نسبت خونی رو نمیدونم ولی یه مار تو شلوارم دارم، میخوای ببینی؟

محض رضای خدا، طاقت بک داشت تموم میشد؛ حتی پسر های دبستانی هم بهتر از پسری که بهش گیر سه پیچ داده بود لاس میزدن

+ پرسیدم چون انگار پوست میندازی که هردفعه از رو میبرمت ولی بازم همون کوه اعتماد به نفس برمیگردی

بیخیال جواب داد و مسیرش رو عوض کرد تا از خیابون رد بشه که سهون کنارش ایستاد تا ازش محافظت کنه و بک حس میکرد چشم هاش از اون درشت تر نمیشه

-فکر کردم بعد از تصادف کردن با ماشینِ من و هر روز دیدن چهره جذابم حداقل دیگه موقع رد شدن از خیابون اول چپ و راستت رو نگاه میکنی

هرچی میکشید از اون تصادف بود که علاوه بر چند تا کوفتگی جزئی پسر پر رو و شیطون رو به روش هم وسط زندگیش پرت کرده بود. ولی بک برای عشق پر شور و شوق پسر انرژی کافی نداشت. پس مثل تمام نود و نه درصد باقی این دو ماه پسر رو نادیده گرفت و مسیر مدرسه دخترش رو در پیش گرفت

- بیا انقدر حوصله سر بر تمومش نکنیم حد اقل حقم من نیست بعد از دو ماه شبانه رو التماس کردنت یه پایان هیجان انگیز داشته باشم؟

مطمئناً بعد از حرف هایی که شنیده بود انتظار داشت منظور پسر جوان و علاف از هیجان یه وان نایت باشه ولی انگار سهون همیشه میخواست غافلگیرش کنه

-یه مسابقه رالی میزاریم همه چیزش با من ولی وقتی باختی یه بار باهام بیا سر قرار اونوقت بیخیالت میشم

سهون با کله باد دارش عاشق هیجان بود و رالی هم که خودِ خودِ هیجان بود. پسر میدونست رانندگی با اون ماشین ها چقدر متفاوت و سخته و مطمعن بود اون مسابقه رو میبره ولی اون روز وقتی پوزخند مرد رو به روش رو بعد پیشنهادش دیده بود حتی فکرش هم نمیکرد با کی کَل انداخته

حالا یک هفته بعد از اون پیشنهاد؛ بعد از مسابقه ای که باخته بود. ناباور سرش رو روی فرمون ماشین عزیزش گذاشته بود و صدای دوستش توی گوشش تکرار میشد و دوباره حرص و خشم توی مشت هاش جمع میشد و به صندلی کوبیده میشد

- مگه میشه شاهین لعنتی رو نشناس...

داد بلندش با باز شدن در سمت شاگر داخل دهنش خفه شده بود و اون شاهین لعنتی و افسانه ای حالا با لباس های مخصوص مسابقه کنارش نشسته بود!

+واقعا احمقی، درسته خیلی وقته بازنشسته شدم ولی چطوری شاهین بزرگ رو نشناختی؟

بک با لبخند پیروزمندانش بهش خیره بود و سهون واقعا نمیدونست دنیای لعنت شده ای که همه چیز بهش داده بود. حالا چرا پافشاری میکرد تا یه قرار کوفتی هم با مرد رو به روش بهش نرسه

+اخر هفته ساعت نه تو کافه همین پیست میبینمت، باید بهم بگی چطوری با ماشین به این خوبی اونقدر بد رانندگی کردی

slice of lemonOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz