part 6

631 131 29
                                    

"پرونده ی 0084"

 


نسیم خنک به آرومی خودش رو از بین گل ها رد می کرد و بی صدا روی برگ هاشون بوسه می زد و در نهایت خودش رو سمت پنجره ی باز می کشوند و با پرده ها می رقصید و نگاه پر از لبخندش رو به زوج جوان نشسته روی میز می رسوند. تهیونگ هیچ دلیل منطقی برای اینکه اجازه بده اون آلفا الان رو به روش بشینه رو پیدا نمی کرد ولی به هر حال اون آلفا رو به روش بود و انگشت سبابه اش رو روی لبه ی لیوان سبز رنگ می کشید.

جئون گردویی حتی نمی دونست چجوری سر صحبت رو باز کنه و فقط خیره به بخار لیوان چند ثانیه یک بار با خوش سر جمله بندی های مختلف توی ذهنش سر و کله می زد و در نهایت هنوز هم اجازه نداده بود که سکوت از بینشون بره و به بقیه کار هاش برسه.

_قرار نیست حرفی بزنی آلفا؟

کوک به آرومی دستش رو از روی لبه ی لیوان برداشت و روی رون پاش قرار داد و سرش رو سمت امگا بالا گرفت.

_با من بیا بریم پک یورو اونجا منم حواسم بهت هست

بابونه ابروهاش رو بالا انداخت و نگاهی تمسخر آمیز سمت آلفا پرتاب کرد.

_اونجوری نگام نکن...من..فقط خیلی بخاطر جریانات اخیر خسته و کلافه بودم

تهیونگ لیسی به زبونش زد و اخم هاش رو در هم کشید.

_دلیل منطقی برای تهمت زدن به امگات که تازه دیدیش نیست آلفا

_متاسفم

کوک واقعا متاسف بود البته میشه گفت ترس عجیبی هم داشت فقط کافی بود تا برادر امگاش چیزی بفهمه و مستقیما سمت جهنم بره برای همین بنظر می رسید راضی کردن امگا و عذر خواهی راه بهتری از این باشه که برادرش بفهمه بعد رسیدنش چه گندی زده!

تهیونگ اما هنوزم ترجیح می داد ساکت باشه،کلافه دستی به صورتش کشید و از سر جاش بلند شد و بافت لیمویی رنگش رو برداشت و سمت در رفت.کوکی گردویی هم آهی کشید؛بلند شد و با پنج قدم فاصله از پشت پسر رو دنبال می کرد تا بالاخره به دشت وسیعی رسیدن بله دوباره همون دشت.کوک نفس عمیقی کشید و بوی سبزه های خیس و خاک نم دار و به ریه هاش کشید.

_وقتی تبدیل شده بودم و داشتم برای خودم توی سبزه ها چرخ می زدم صداش و شنیدم وقتی رفتم نزدیک دیدم بین خون و دستای سفید شده ی مادرشه و داره اشک می ریزه مشخص بود که از وقتی با مادرش اونجا افتادن در حال تلاش بود که توجهی رو جلب کنه دیگه چمن و خاک بوی نم نمیدادن بوی خون می دادن خونی که منشاش مادر فشفشه ی کوچولو بود.میدونی وقتی دیدمش یاد چی افتادم؟من تهیونگ کوچولویی رو دیدم که با سه سال سن داشت بالای سر مادرش که حالا رنگی به صورتش نداشت گریه می کرد.خون روی بدنش من و یاد خون روی دستای خودم انداخت وقتی که داشتم مامانم و با گریه تکون می دادم تا بیدار شه و تنهام نزاره

Kamomiru | kookvWhere stories live. Discover now