با خانمِ چوی جلسه داشت. آدم منضبطی بود و حتی نمیخواست دقیقهای رو تاخیر داشته باشه. سر ساعت وارد کلنیک شد؛ هنوز چند نفر از همکارانش نیومده بودند.
کتش رو درآورد و به چوبلباسی آویزون کرد. سمتِ میزش رفت و لپتاپش رو درآورد و همراهِ خودش به سمتِ اتاق خانم چوی رفت. تقهای به در زد و وارد شد. خانم چوی روی صندلی نشسته و سرش توی کتابش بود انگار استرس بازدید امروز رو داشت. با اینکه این دفعهیِ اولی نبود که برای بازدید میاومدن ولی خانمِ چوی هنوز میتونست با شنیدنِ کلمهیِ 'بازدید' استرس بگیره. بکهیون روی صندلی نشست و پرسید:
_این چه کتابیه که میخونی؟
+علمی نیست؛ برای سرگرم کردنِ خودم، برای اینکه زمان سریعتر بگذره، میخونمش.
_پس همهیِ کارات رو برای بازدید آماده کردی! خب اگه واسه سرگرمی داری کتاب میخونی بیا کارای من رو انجام بده.
+نمک نریز؛ اون پروژهای که گفته بودی میخوای ارائه بدی تا کارت رو براساسش شروع کنی آماده کردی؟
_آره! توی این لپتاپه ولی چی میشه بهشون نگیم و خودمون شروعش کنیم؟ والا اینا خودشونم اینقدرا که ادعاشون میشه چیزی یاد ندارن اونوقت میخوان نظر هم بدن؟
+مجبوری انجامش بدی! علمش رو ندارن ولی مُهرش رو اونا باید بزنن، مجوز اجراش رو اونا باید بدن.
بکهیون اینا رو میدونست ولی وقتی به این فکر میکرد که چه عده آدمِ ناشی دارن به کارها نظارت میکنند اعصابش بهم میریخت، دست خودش نبود؛ نه میتونست با زبونِ چاپلوسانه باهاشون صحبت کنه و اینجوری باهاشون راه بیاد و نه مثل هزارنفر دیگه بیخیالی پیشه کنه.
پوفی زیر لب گفت و لپتاپش رو روی میز خانم چوی گذاشت:
_بیا این از طرحی که قراره ارائهاش بدم؛ میخوای ببینی؟
+نه؛ همین که تو نوشتی یعنی عالیه. من فقط استرس دارم که نکنه بیان اینجا بگن پروندهتون فلان جاش کجه، فلان پروندهتون فلانجاش راسته.
_نگرانیت به جاست؛ آدمایی که کاری رو بلد نیستن فقط به ظواهر اهمیت میدن و از اصلِ موضوع غافلن.
با حرف بکهیون نگرانیِ خانم چوی بیشتر شد و رو به بکهیون گفت:
+لذت میبری نمکِ روی زخم میشی؟
_از واقعیتها میخوای فرار کنی خانم چوی؟
+چیکار کنم؟
_شُل کن! کارت رو خوب انجام دادی دیگه! هرچی که پیش بیاد پیش اومده؛ نمیتونی اونا رو تغییر بدی که!
+تو چرا هیچوقت شل نکردی؟
_دلیلِ من منطقیتره! اینا یک مشت بیعلمِ دوهزاری دور همدیگه جمع شدن و دارن دربارهیِ ایدههایی که میتونه دنیا رو نجات بده اظهار نظر میکنن! شل کنم به قهقهرا رفتیم.
چشمایِ خانم چوی هنوز نگران بودن؛ دروغ نبود که منتظر بود بکهیون از اتاق خارج بشه و بشینه به اندازهیِ آکواریومِ گوشهیِ اتاقش گریه کنه؛ گفت:
_من میرم. ساعتِ ۱۰ میرسن؛ دوساعت وقت داری گریههات رو بکنی.
از روی صندلی بلند شد و از اتاق خانم چوی بیرون رفت و دوباره سمتِ میز کارش برگشت. الآن ۸ سالی میشد که توی این کلنیک کار میکرد و هنوز نمیدونست چه جوری باید برای گرفتنِ مجوز ایدههاش زمان کمتری رو صرف کنه؛ شاید اگه زبون نرمتری داشت مثل خیلیهای دیگه کارهاش راحتتر پیش میرفت ولی بکهیون از این ارتباطات خوشش نمیومد.
سریِ قبل دوسال طول کشید تا ایدهیِ "توانمندسازیِ زنانِ سرپرست از طریقِ اشتغال در کارخانهیِ دولتیِ تازه تاسیس شدهیِ سئونگ" رو بگیره! این فاجعه بود! برای چیزی که مشخصه که چقدر میتونه برای زندگیِ بقیه مفید باشه، این همه سال سختی کشیده بود اما درنهایت تونست مجوزش رو بگیره و یک عده خانمسرپرستِ خانواده از بیکاری دربیارن! با فکرِ به گذشته دوباره بابتِ طرح جدیدش نگران شد؛ طرحِ جدیدش خیلی حیاتیتر از طرحِ قبلی بود. میخواست هرچه زودتر بازدیدکنندهها بیان و طرحش رو ارائه بده.
در این فکر بود که جینیونگ بهش زنگ زد:
_یه سر میای اتاقِ من؟
+قبلنا خودت میومدی دنبالم؛ الآن زنگ میزنی؟
_دستم بندِ این پروژهاست.
+اگه تو هم بابتِ بازدید کنندهها نگرانی بگو که اصلا سمتت نیام؛ تازه از دلداری دادنِ یک نفر دیگه برگشتم.
_نگران که هستم ولی بابتِ پروژهیِ تو.
بکهیون با تعجب پرسید:
_پروژهیِ من چرا باید تو رو نگران کنه؟
+بیا اتاقم تا بهت بگم.
گوشی رو قطع کرد و به سمتِ اتاق ریاست رفت. در زد و وارد شد. جینیونگ پشت میزش نشسته بود. با وارد شدنِ بکهیون گفت:
+امروز نمیان.
_نمیان؟ یعنی چی که نمیان! تیم آماده شده، کاراش رو منظم کرده، خانم چوی داره زیر استرس فلج میشه، تو راحت میگی که نمیان؟
+گفتن براشون کاری پیش اومده.
_کار پیش اومده؟ چقدر هم که اینا کار دارن برای انجام دادن! تو چی گفتی بهشون؟ گفتی "باشه؛ نیاین"؟
جینیونگ کلافه شده بود، دستی توی موهاش کشید و گفت:
_بکهیون خیلی داری تند میری! گفتن کار براشون پیش اومده نمیان! توقع داری بهشون بگم ریدم دهنِ تکتون که بدقولی کردین؟ گاییدمتون که یهویی برنامه رو کنسل میکنید؟ شاشیدم دهنِ پدرتون که اون شب کاندوم نذاشت؟ میخواستی اینا رو بهشون بگم؟
بکهیون که تا اون لحظه سعی کرده بود نخنده با شنیدنِ جملهیِ آخر دیگه نتونست و دوتا دستش رو به صندلیِ حایل کرد، سرش رو پایین انداخت و شروع کرد ریز ریز خندیدن؛ صورتِ بکهیون از خنده و صورتِ جینیونگ از عصبانیت قرمز شده بود. جفتشون از اتفاقی که افتاده بود شوکه شده بودن؛ جینیونگ از حرفایی که زده بود، بکهیون هم تا حالا ندیده بود جینیونگ سرکار فحش بده و اینجوری حرف بزنه.
دقیقهای گذشت و بکهیون وقتی تونست خودش رو کنترل کنه، گفت:
_واقعاً کاش همینا رو میگفتی، اما داغ نکن جینیونگ! چون منظور من چیزِ دیگه بود؛ فردا بهشون زنگ بزن و بگو تا آخر هفته اگر نتونستن برنامهیِ بازدید بچینن من و تو و طرحم میریم دیدنشون.
جینیونگ کمی فکر کرد و حرفِ بیون رو منطقی دونست. بکهیون از اتاق خارج شد و سمتِ آشپزخونهیِ کلنیک رفت. از یخچال پارچ آب رو برداشت و یک لیوان آب خنک ریخت و برای جینیونگ برد و دوباره سمتِ میزش برگشت.
+دمغ شدی آقای بیون.
_عصبانیم؛ دمغ بودن مالِ یک لحظهام بود.
+اتفاقی افتاده؟
_نه؛ راستی گروه رو چک کن.
جینیونگ نوشته بود:
"خدمتِ همکارانِ عزیز!
برنامهیِ بازدیدِ تا اطلاع ثانوی کنسل شده است؛ از همکاری و تلاش شما عزیزان کمال تشکر رو دارم".
جونمیون بعد از چک کردن گروه گفت:
+اینکه که خوبه! قرار نیست گیرِ الکی به چیزی بدن؛ عصبانیتت برای چیه؟
جکسون که تا اون موقع شنونده بود گفت؛
+میگم جونمیون، مدلموهات رو برای امروز چقدر خوب درست کرده بودی؛ حیف که نمیان!
جونمیون هم جواب داد:
+شما هم فکر کنم لنزات رو جا به جا گذاشتی که خوب نمیبینی که مدلموهای من همیشه همین شکلی بوده.
بکهیون حوصلهیِ پرحرفیِ همکاراش رو نداشت؛ به جینیونگ خبر داد که یک سر تا کافهیِ کنار کلنیک میره و زود برمیگرده.
وقتی از ساختمون مرکز بیرون اومد و وارد حیاط شد، نسیم خنکی صورتش رو پر کرد. درختایِ سبز و وزش باد ملایم، زیبایی و خنکیِ منتظره رو دوبرابر میکردن. هوا آفتابی و گرم بود، به خاطر همین، همینقدر وزشِ باد خیلی به چشم میومد.
از حیاط کلنیک هم خارج شد و به سمتِ خیابون رفت. محلهای که کلنیک توش قرار داشت در محلهیِ سنتی شهر بود؛ اغراق نبود اگر میگفت بهترین جا برای کلنیک زدن بود، حتی شده برای کارمنداش. فضای سرسبز و زیبایِ این محله و منطقه واقعا توی بهار و تابستون و پاییز حال و هوایِ دیگهای داشت. فقط تنها بدی مربوط به زمستون بود؛ که به خاطر سنگ فرش بودن، زمین لغزنده میشد. از بررسی کردن موقعیت جغرافیاییِ کلنیک دست برداشت به سمتِ کافهیِ موردنظرش رفت. یک امریکانو با دوتا بُرِش کیک سفارش داد و روی یکی از صندلیهای اونجا نشست و منتظر سفارشش شد.
از بلندگو شمارهیِ پذیرشش رو شنید.
از جاش بلند شد و به سمتِ پیشخوان رفت تا سفارشش رو تحویل بگیره و سپرد که یکی از کیکها رو توی جعبه بگذارند که ببره. بعد از حساب کردن روی صندلی نشست، و در حین چک کردنِ گوشیش سفارشش رو خورد و از کافه بیرون اومد و به سمتِ کلنیک راه افتاد. مستقیم وارد اتاق جینیونگ شد و جعبهیِ کیک رو، روبهروش گذاشت و گفت:
_بیا این رو برای تو خریدم.
+پاداشِ کدوم کارِ خوبمه؟
_اینکه قراره فردا زنگ بزنی و پروژهام رو روی زمین نگه نداری؟
اینا رو گفت و از اتاق خارج شد. جونمیون و جکسون داشتن توی یکی از پروندهها دنبال چیزی میگشتن که براش مهم نبود. همینکه سرگرم کاری هستند یعنی قرار نیست کنار گوشش مسابقهیِ حرفزدن راه بندازن. به خاطر بازدیدکنندگان، مراجعین اون روزش رو کنسل کرده بود و اون روز کاری برای انجام دادن نداشت.
فایل پروژهاش رو از دسکتاپ به درایوE منتقل کرد و گوشیش رو برداشت و به اتاق خانم چوی رفت.
+بکهیون کاری نداری انجام بدی؟
_مشخص نیست؟ امروز مثل موم سرگردون دور سر خودم میچرخم.
+اگه پارتنر داشتی الآن میگفتم پاشو برو با اون بیرون بچرخ.
_حالا تو که ازدواج کردی میتونی بری بیرون بچرخی؟
+من مثل تو که نيستم، یک عالمههه کار ریخته سرم.
بکهیون از خانم چوی خداحافظی کرد و گفت میره خونه.
از اتاق خانم چوی بیرون اومد، لپتاپ و کت و کیفش رو برداشت و به اتاق جینیونگ رفت.
_من امروز کاری ندارم؛ میرم خونه. مرخصی حسابش نکنی، اگه کاری داشتم میموندم انجام میدادم.
+باشه، برو.
خداحافظی کرد و ماشینش رو از پارک درآورد و به سمت خونه راه افتاد. ضبط رو روشن و شروع کرد به همخونی کردن با آهنگ؛ و هر وقت به کورسِ آهنگ میرسید بلندتر از کل آهنگ داد میزد که:
"Maybe then tomorrow
Tomorrow, tomorrow".
نزدیکای خونه ضبط رو خاموش کرد، ماشین رو پارک کرد و وارد خونه شد.
+امروز چقدررررر زود اومدی خونه؟
_دلم برای قیافهیِ زشتت تنگ شده بود.
+قیافهیِ خودت رو توی آیینه دیدی؟
_آره هزاار بار، خوشگلتر و کیوتتر و دلبرتر از من رویِ کرهیِ خاکی وجووود نداره.
+از اونایی هستی که شاهدشون دمشونه؟
بکهیون خندهاش گرفت، دیگه حرفی برای گفتن نداشت؛ هیچوقت نمیتونست توی حاضرجوابی به پایِ خواهرش برسه. یونا تنها خواهرِ بکهیون بود که ۷ سال ازش کوچیکتر و دانشجو بود. یونا از زمانِ طلاق پدر و مادرشون پیش بکهیون زندگی میکرد یعنی از ۷ سالِ پیش؛ یعنی از زمانی که بکهیون تونسته بود هم یک مقدار پولی جمع کنه و هم با کمکِ مالی پدر و مادرشون تونسته بود مستقل خونه بخره و زندگی کنه. یونا دلش نمیخواست بین پدر و مادرش یکی رو انتخاب کنه و تنها انتخابش برادرش بود. به خاطر طلاق والدینش و به خاطر وضعیتِ روحی بد، درسش عقب افتاده بود و الآن سال آخر دانشگاهش بود. یک کار پاره وقت هم توی یک کتاب فروشی داشت تا بتونه یکم از مخارجش رو خودش تامین کنه.
بکهیون هم از بودن خواهرش کنارش لذت میبرد. غیر از اینکه کَلکَل کردن باهاش اون رو از تنهایی درمیاورد؛ بیشتر میتونست حواسش به زندگیِ خواهرش باشه.
لباساش رو درآورد، روی کاناپهیِ هال، جلویِ تلویزیون روی مبل دراز کشید و با حالت متفکرانهای بلند گفت:
_امروز نهار چی بخوریم؟
+املت یا نیمرو؟
_تخم مرغ نه!
+نودل میخوری؟
_اونم نه!
+کوفت چی؟ اونم نه؟
_چقدر اعصابت ضعیفه! آره کوفتی که تو بپزی میخورم.
+خب خوبه ولی طرز تهیهیِ کوفت رو بلد نیستم، این جزو مهارتهایِ توعه؛ پاشو منم گرسنمه.
چارهای نداشت. پاشد در یخچال رو باز کرد؛ مواد غذایی کامل بود ولی چیزی بلد نبود. مثل همیشهای که خودش مجبور میشد غذا درست کنه توی اینترنت سرچ کرد 'طرز تهیهیِ اسپاگتی'. مواد رو آماده کرد و طبقِ دستورالعملی که وجود داشت میخوند و عمل کرد. ۲ ساعت بعد غذا آماده شد.
_پاشو بیا یونا.
+میرم دستام رو بشورم.
میز رو چید؛ و منتظر یونا نموند. برای خودش کشید و شروع به خوردن کرد.
یونا درحالی که داشت دستاش رو با حوله خشک میکرد سر میز رسید و گفت:
_اینقدر گرسنهات بود؟ مثل قحطی زدهها میخوری! دلم برات میسوزه.
بکهیون با دهنِ پر جواب داد:
_بایدم بسوزه؛ آخه کدوم خواهری، برادرِ گرسنهاش رو ول میکنه به امون خدا؟
+حالا با دهنِ پر حرف نزن معدهات منتظره، قورتشون بده.
یونا در حین حرف زدن برای خودش غذا کشید و با اولین قاشق گفت:
+این کوفتی که درست کردی خوشمزهاستها! وقت زن دادنته.
بکهیون عاشقِ دیدن غذا خوردنِ دیگران بود؛ ۵ دقیقه رو به رویِ یونا نشست و تماشاش کرد.
_خب دیگه من میرم بخوابم. ظرفا با تو؛ نذاری بمونه کپک بزنه!
+من کی گذاشتم ظرفا کپک بزنه؟! :|
_پیشگیری بهتر از درمان است.
+خیلی خوابت میاد؟ چون به نظرم حالت خوب نیست!
بکهیون درحالی که خمیازه میکشید گفت:
_آره خیلی خوابم میاد دو ساعت میخوابم، سر و صدا نکنی!
+بخواب؛ شاید بهتر شدی.
بکهیون حینِ دومین خمیازهاش نیشخندی زد و باشهای گفت و سمت اتاق رفت.
_بیدار که شدم میخوام پیشنویسکارایِ فردام رو بکنم؛ چون فردا برام روزِ شلوغیه.
YOU ARE READING
Like A Wind
Romance[_فکر میکنی اگه بتونی یک چیزی توی این دنیا رو تغییر بدی اون چیه؟ بعد از اینکه بدنش رو صاف میکنه و شونههاش رو به عقب میکشه، جواب میده: +نمیدونم؛ شاید خانوادهام، شاید شهر و کشورم رو، شاید هم اون اسپرمی نمیشدم که برنده میشه. لبخندش رویِ صورتش کِش میا...