پافشاری.

44 6 2
                                    

_"کِی؟!"
این رو با صدایِ بلند از پشت گوشی سرِ مخاطبش داد زد. گوشی رو قطع کرد و به سمتِ اتاقِ جین‌یونگ رفت. در رو با شدت باز کرد. جین یونگ داشت به گوشیِ قطع شده‌اش نگاه میکرد و با دیدنِ بکهیون که با چشم‌هایِ متعجب اما ذوق زده توی درگاهِ در ایستاده بود، پوزخند زد و گفت:
+خوشحال به نظر میای آقایِ بیون!
بکهیون که هنوز شک داشت که چی شنیده باشه دوباره با تعجب از جین‌یونگ پرسید:
_جدی داری میگی جین‌یونگ؟ گفتن تا آخرِ هفته میان!؟
+آره، ناراحتی میخوای بگم نیان!
_ناراحت که نیستم ولی باورم نمیشه! میدونی فکر میکنم میخوان بیان کَلکِمون رو بکنن یا اینکه کلنیک رو کلاً تعطیل کنن! آخه از اینا بعیده اینقدر بخوان سریع عمل کنن!
+آره منم تعجب کردم ولی حالا که گفتن تا آخر هفته میان، به بچه‌های تیم بسپر که تا آخر هفته آماده باشن؛ شاید سرزده اومدن!
_آره منم داشتم به همین فکر میکردم؛ نباید آتو بدیم دستشون، تا اینجاش ممنون، بقیه‌اش با من.
+بکهیون! منم ممنونم ازت.
_قابلت رو نداره؛ جبران میکنی.
و از اتاق بیرون رفت.
جین‌یونگ ۵ سال از بکهیون بزرگ‌تر بود ولی اگر بکهیون و راهنمایی‌هاش نبودن نمیتونست اینقدر خوب این کلنیک رو اداره کنه‌. روزی که مصاحبه‌یِ مشاورین کلنیکش رو انجام میداد هیچ‌وقت فکر نمیکرد بتونه با بکهیون اینقدر صمیمی و راحت بشه. بکهیون خیلی توی کارش جدی بود و گاهی حرفایی میزد که تلخ بودن اما همون حرف‌ها بهش کمک میکرد که کلنیک رو بهتر اداره کنه. توی این زندگی، بکهیون براش یک نقطه‌یِ روشن بود که، بدونِ اینکه خودش بفهمه، از تاریکی نجاتش میداد.
بکهیون وسط سالن ایستاد و با صدایِ بلند گفت:
"تا آخرِ هفته برای بازدید میان؛ کارهای رو آماده کنید و پرونده‌ها رو به روز نگه‌دارید، همه‌جا تا آخر هفته تمیز و مرتب باشه، حتی گرد و خاک روی میز‌ها نباشه. چون این بازدید خیلی مهمه".
این حرف رو درحالی زد که کارمند‌ها سرشون توی سیستم و پرونده‌ها بود که با صدایِ بکهیون سرشون رو بالا آوردن و با استرس به حرف‌های بکهیون گوش دادند. صدایِ بکهیون اونقدر بلند بود که خانم چوی نخواد از اتاق بیاد بیرون اما با شنیدن کلمه‌یِ بازید دوباره مثلِ مار به خودش پیچید. یک کاغذ و خودکار برداشت و تمامِ کارهایی که باید انجام میداد رو به سرعت روش لیست کرد تا حتماً تا آخر امروز جمع و جورشون کنه. کسی نباید به خانم چوی ایراد میگرفت؛ هیچ‌کس.
بکهیون به اتاق خانم چوی اومد تا به اون هم اطلاع بده.
_خانم چوی تا آخرِ...
هنوز حرف بکهیون شروع نشده بود که خانم چوی با استرسی که توی چشماش معلوم بود گفت:
+صدات اونقدری بلند بود که مردم توی کوچه و بازار هم شنیدن که چی گفتی!
_خب پس؛ همه آماده باش تا آخر هفته. حواستون به لیستِ مراجعین باشه که اگر یهویی بازدید‌کنندگان بدونِ خبر اومدن، معطل نشن.
خانم چوی حواسش به همه‌چی بود جز مراجعین! با حالت شوکه‌ای گفت:
+حواسم به مراجعین نبود! باید فکر کنم که اونا رو کجای دلم جا بدم.
_خیلی استرس نگیر خانم چوی! تا آخر هفته، برای هر کارمند، ۲-۳ نفر بیشتر نوبت نده؛ درست میشه. فقط حواست به مشکلی که دارن باشه.
+بکهیون! سرت جایی خورده! امروز استرس نمیدی!
بکهیون لبخندی زد و گفت:
_پس حواست به همه‌چی باشه خانم چوی!
خانم چوی با شنیدن کلمه‌یِ 'همه‌چی' دوباره استرس گرفت.
بکهیون خنده اش گرفت؛ چرا آدما اینقدر راحت استرس میگرفتن؟ از اتاق بیرون رفت و روی صندلیِ میز کارش نشست و با دستش چونه‌اش رو لمس کرد و به فکر فرو رفت. چرا اینقدر زود قبول کردن! خیلی عجیب بود. نکنه برنامه‌ای دارن! آقایِ پارک، رئیس مجتمعِ تجاری رو میشناخت ولی در حدِ اینکه رئیس اونجاست. هر سال تیمِ بازدیدش رو میفرستاد به کلنیک‌هایِ زیرمجوعه‌‌اش تا ببینن برنامه‌هایی که براش بودجه تعیین میکنن تا چقدر پیش رفته و روندِ کلی کارِ کارمندان رو ببینن و یک مشت اراجیفِ دیگه تحویل بدن و رفعِ زحمت کنن. بکهیون از این بازدید‌ها خوشش نمیومد ولی سالهایی که مثلِ امسال، طرحی برای ارائه داشت، دلش می‌خواست زودتر بیان.
در همین فکرها بود که جونمیون گفت:
+بکهیون! نیم ساعته به صفحه‌یِ مانیتورت خیره شدی، به چی داری فکر میکنی؟
بکهیون یهویی به خودش اومد و گفت:
_هیچی! امیدوارم همه‌چی خوب پیش بره.
و شروع کرد برای بار هزارم طرحش رو آنالیز کرد.
*****************************
_نمیخوان بیان؟ آخر هفته شده‌ها!
+نمیدونم خودشون گفتن میان؛ زنگ بزنم بهشون؟
_نه! زنگ نزن! براشون ایمیل بفرست.
جین‌یونگ باشه‌ای گفت و بکهیون با حالتِ متفکرانه‌ای از اتاق خارج شد و به سمتِ آشپزخونه‌یِ کلنیک رفت، برای خودش توی لیوان آب ریخت. در همین حین گوشیش زنگ خورد، خانم چوی بود.
+یکی از مراجعینت جلسه‌یِ امروز رو کنسل کرده.
بکهیون فکر کرد که: "چی بهتر از این!" و گفت:
_ممنون که خبر دادی خانم چوی.
و گوشی رو قطع کرد.
لیوانِ آب رو به دست گرفت، به حیاطِ کلنیک رفت و روی ِ یکی از صندلی‌هایِ محوطه نشست و به رو به روش خیره شد. درِ کلنیک همیشه باز بود. به مردمی که از روبه‌رویِ در رد میشدند نگاه میکرد.
چقدر این بلاتکلیفی عذابش میداد.
یک‌سومِ آبِ لیوانش رو خورد، پاشد و بقیه‌اش رو پایِ یک درخت ریخت و سرِ کارش برگشت.
جین یونگ با حالتِ آشفته‌ای از اتاقش بیرون اومد و بالایِ صندلیِ بکهیون ظاهر شد.
بکهیون با حالتِ تعجب نگاهش کرد اما هیچی نگفت.
+بکهیون اینجا رو نگاه کن!
و گوشیش رو دستِ بکهیون داد.
"با سلام و خسته نباشید به شما مسئول کلنیکِ اون‌جانگ؛
در پاسخ به نامهِ شماره‌یِ ۴۱۶ به تاریخِ ۲۵/آگست/۲۰۲۳ به استحضار میرساند که بازید از موسسه‌یِ شما به تاریخِ دیگری موکول شده که تاریخ جدیدِ بازید، متعاقباً از همین طریق اعلام میشود.
با تشکر از تلاشِ شما و همکاران گرامیتان
پارک‌چانیول".
بکهیون پوزخند میزد؛ این دیگه چی بود داشت میدید! با چشم‌هایِ گردی که معلوم بود الآن از عصبانیت بیرون میپره به جین‌یونگ نگاه میکرد.
پاشد، کیف و کتش رو برداشت و با عجله‌ از کلنیک خارج شد.
ماشینش رو روشن کرد و ضبط رو برخلافِ همیشه دست نزد.
و به سمتِ خیابون رفت. به چی فکر میکرد؟ به این وقاحتِ مسئوِل مجتمع!
تویِ مسیر چند بار جین‌یونگ زنگ زد ولی جوابش رو نداد؛ نمیخواست عصبانیتش رو سر جین‌یونگ خالی کنه.
فقط حواسش بود که تصادف نکنه؛ سرعتش رو بیشتر کرد. و نزدیک به ۲ ساعتِ بعد، تویِ این ترافیک، به مجتمع رسید. هیچ ایده‌ای نداشت که اتاقِ مسئول اونجا کجاست. حتی اسمِ کسی که ایمیل رو برای جین‌یونگ فرستاده بود یادش نميومد. به جین‌یونگ زنگ زد و پرسید:
_اسمِ کسی که برات ایمیل زد کی بود؟
جین‌یونگ با نگرانی گفت:
+چرا میپرسی بکهیون!
بکهیون با عصبانیتی که سعی میکرد کنترلش کنه، گفت:
_بعداً بهت میگم.
+پارک چانیول؛ ولی بکهیون! محض رضای خدا کاری نکنی که بعداً پشیمون بشی!
بکهیون بیشتر از این پشیمون بود که چرا ۸ سال پیش این کار رو انجام نداده بود و الآن چیزی نمیتونست منصرفش کنه؛ حتی اسمِ و رسمِ معتبری که از خودش به وجود آورده بود.
و جواب جین‌یونگ رو با "بهت خبر میدم" داد و گوشی رو قطع کرد.
از درِ مجتمع وارد شده بود و به سمتِ گیت میرفت. حالا چه جوری باید وارد میشد!
نگاهش به پوستر‌هایِ برگزاریِ همایشِ "توسعه‌یِ اجتماعی و نقشِ موثرِ روان‌درمانگران" افتاد و به یکی از مامورین کنار گیت گفت:
_سلام مسیر شرکت در همایش کدوم سمته؟
+لازم نیست از گیت رد بشید، از آسانسورِ کناری به طبقه‌یِ ۱۴ برید.
بکهیون نگران شد! نکنه این قسمت به قسمتِ اداریشون که دفترِ رئیس و رئسا بود، ربطی نداشته باشه!
پرسید:
_تویِ این جلسه آقای پارک هم حضور دارند؟ خیلی مشتاق هستم که ایشون رو هم از نزدیک ببینم.
حفاظت اونجا گفت:
+کدوم پارک؟
_آقایِ پارک چانیول؛ ایشون رو هیچ‌وقت از نزدیک ملاقات نکردم.
حفاظت اونجا با حالتِ تمسخری جواب داد:
_آقایِ پارک چانیول هیچ‌وقت تویِ هیچ‌ مراسمی نیست؛ فکر نکنم اونجا هم باشه.
بکیهون تویِ اوج عصبانیتش نا‌امید شد. که حفاظت ادامه داد:
+اما اگه بخواد بیاد کاری براش نداره! خرجش چندتا کلیدِ آسانسوره.
بکهیون منظورِ حفاظت رو نفهمید! از اونجا راه داشت یا نداشت؟ داشت عصبانی‌تر میشد. اگر بیشتر میپرسید مشکوک به نظر میرسید پس تشکر کرد و از آسانسور به طبقه‌یِ ۱۴ رفت. با جمعیتِ زیادی از همکارایی که شاید تویِ جلساتِ مهم، یکی دوبار اون‌ها رو دیده بود و خیلیا رو حتی یک بار هم ندیده بود، رو به رو شد.
رویِ مسیر گواهی‌نامه‌هایی چیده شده بودند که در آخرِ این همایش به شرکت‌کنندگان میدادند. پذیرایی‌هایِ چیده شده رویِ میز خیلی گرون به نظر میرسیدند. همیشه از این خرج‌ها میکنن برای این حرف‌های صدمن‌یه‌غازشون؟
از دیدزدنِ محیط دست برداشت و رفت داخلِ سال اصلی. همون دم در یک صندلی خالی پیدا کرد و دنبالِ فردی به اسم پارک‌چانیول میگشت اما مگه میشناخت؟ چون نامه رو اون امضا زده بود پس باید جزو مسئولین میبود و جلو مینشست. از ۸ تا صندلی‌ای که جلو چیده بودند فقط ۳ تا از صندلی پر بود، بعنی ۵ نفر از مسئولین نبودند! چقدر عجیب بود این همایش!
از روی صندلی بلند شد و به از یکی از افراد دست‌اندرکار این همایش پرسید:
_من یک کار واجب با آقای پارک دارم اما توی همایش پیداشون نمیکنم. شما میدونید ایشون کجا هستند؟
مسئول همایش جواب داد:
+کدوم پارک؟
_آقای پارک چانیول!
+ایشون اینجا نیستند.
بکهیون چهره‌یِ ناراحت به خودش گرفت و ادامه داد:
_خیلی بد شد! من باهاشون کار مهمی داشتم.
+اتاق ایشون طبقه‌یِ ۶۸ این ساختمونه. باید از طریق گیت ورودی به اتاقشون برید.
_از اینجا راه نداره؟
+راه داره ولی تا طبقه‌یِ ۴۰! از اونجا باید با پله‌هایِ اضطراری به اتاقشون برید. هیچ کس این راه رو انتخاب نمیکنه.
بکهیون که چاره‌ای نداشت جز قبول کردنش، تشکر کرد. و به سمتِ آسانسور رفت طبقه‌یِ ۴۰ پیاده شد و به سمتِ راه‌پله‌یِ اضطراری قدم برداشت.
به پیشونیش زد!
درِ ورودی راه‌پله بسته بود.
الآن باید چیکار میکرد؟ این در با ریموت باز میشد!
این ساختمون چرا اینقدر امنیتی بود! مگه اینجا کجاست؟ کاخِ ریاست جمهوری؟
به در خیره شده بود و پیش خودش فکر میکرد که این‌همه راه اومده و هیچ‌فایده ای براش نداشته.
طبقه خالی از جمعیت بود و هیچ‌کسی اون دور و اطراف نبود. نا‌امید شد. کلید آسانسور رو زد و خواست برگرده‌. منتظر بود، نا‌امید بود، عصبانی بود. همه‌یِ احساسات تویِ وجودش جمع شده بودن. با پاش به دیوار میزد و صدایِ تقه ایجاد میکرد. سرش رو بالا آورد و دید یک نفر با یک مشت پرونده‌ تویِ دستش داره به سمتش میاد. پرونده‌ها زیاد بودن و سنگین!
مردی که پرونده‌ها دستش بود نزدیک بکهیون شد. پرونده‌ها رو رویِ زمین گذاشت و با ریموت در رو باز کرد و دوباره خواست پرونده‌ها رو برداره و از طبقه‌ها بالا بره. اینهمه پرونده؟ تا کدوم طبقه؟
بکهیون فکر کرد و پرسید:
_اینهمه پرونده رو خودت تنهایی میخوای ببری بالا؟
مرد که خسته به نظر میرسید جواب داد:
+بله.
_تا طبقه‌یِ چندم؟
+طبقه‌یِ ۵۴.
بکهیون چاره‌ای نداشت؛ جواب داد:
_کمک نمیخوای؟
+از کارآموزایِ مجتمع هستی؟
بکهیون اتیکت نداشت؛ اگر میگفت آره ضایع بود، چیزی گفت که حقیقت داشت.
_نه! من از کارمندایِ مجتمع هستم ولی توی کلنیک کار میکنم؛ اما تو کارآموز به نظر میرسی!
+بله کار آموزم؛ ولی بهتون جسارت نمیشه اگه بخواین بهم کمک کنید؟
_نه جسارت چیه! تا حالا اینقدر داوطلبانه به هیچ‌کس کم‌ نکردم.
کارآموز منظورِ بکهیون رو نفهمید و درحالی که سرش رو با نشونه‌یِ گیجی تکون میداد با بکهیون از پله‌ها بالا رفتن.
از طبقه‌یِ ۴۰ تا ۵۴، ۱۴ طبقه بود؛ اما پرونده‌ها اونقدر سنگین بودن که ۱۴ طبقه بیشتر به چشم میومد.
وقتی رسیدن، افتاد رویِ پله‌ها! دیگه جون نداشت ادامه بده. کارآموز با حالتِ ناراحت، عذرخواهی میکرد و تشکر میکرد و این کار رو پشت سر هم انجام میداد. بکهیون اینقدر خسته بود که حتی حال جواب دادن نداشت. وقتی بهتر شد، پرسید:
_اسمت چیه؟ کار آموزِ چی هستی و از کِی کار آموزی؟ همیشه همین‌کار رو انجام میدی؟
+اسمِ من مینسوکه؛ کیم مینسوک. کارآموز بخشِ انبارگردانی‌ام. ۱ ساله که کارآموزم و امروز پرونده‌ها کمتر بود. این کار رو باید هر هفته انجام بدم. گاهی اینقدر پرونده‌ها زیادن که توی دو نوبت این کار رو انجام میدم.
بکهیون خیلی تعجب کرد! این دیگه جور مجتمعی بود که هنوز کاغذ بازی داشت!؟ اونم توی قرن ۲۱! چقدررر این مجتمع مسخره اداره میشد.
_خب چرا از آسانسور استفاده نمیکنی؟ که بتونی پرونده‌ها رو بذاری تویِ چرخ دستی!
+آسانسور اصلی برای مسئولینه! اجازه‌ نمیدن که ما کارآموز‌ها ازش استفاده‌ کنیم.
حرف‌هایِ مینسوک، بکهیون رو ناراحت و عصبانیتش رو بیشتر کرد. باید هرچی زودتر پارک چانیول رو میدید.
_برو به کار‌ت برس، سوالای من تموم شد.
مینسوک باز هم تشکر کرد و بدون اینکه بدونه بکهیون میخواد چیکار کنه، رفت.
بکهیون دو دقیقه توی همون حالت روی پله‌ها نشست و بعد بلند شد و خواست ادامه بده. واقعاً مسئول همایش راست میگفت، هیچ‌کس این راه رو انتخاب نمیکنه جز کارآموز‌های بیچاره که مجبورن؛ چون تا طبقه‌یِ ۶۷ هیچ‌کس رو توی راه‌پله‌ها ندید.
فقط یک طبقه به اتاق پارک چانیول مونده بود، فقط یک طبقه تا حرف‌هایی که ۸ سال توی سینه‌اش نگه‌داشته بود.
یک طبقه رو هم طی کرد و به در رسید. در رو باز کرد و با باد خنکی که به خاطرِ روشن بودن اسپیلت‌ها ایجاد شده بود، مواجه شد. فقط یک لیوان آب خنک حالش رو بهتر میکرد. یک فرش قرمز سرتاسرِ راه رو پوشونده بود. اما صدایِ هیچ احد و ناسی به گوش نمیرسید. ساعت رو نگاه کرد ۱۰ از کلنیک خارج شده بود و الآن ساعت نزدیک ۳ بعد از ظهر بود. ۲ ساعت تا تموم شدنِ وقت اداری زمان مونده بود. دور و اطراف رو نگاه کرد و فردی رو دید که فکر کرد شاید منشیِ اونجا باشه.
پرسید:
_سلام؛ آقای پارک هستند؟ تا نپرسیدید کدوم پارک، بگم بهتون که آقای پارک چانیول رو میگم.
+بله هستند؛ شما وقت ملاقات داشتید؟
بکهیون با مهربونی لبخند زد!
وقت ملاقات؟ وقت ملاقات نیاز نداشت! و با سرعت از در وارد شد. حرکتِ متمدنانه‌ای نبود ولی اینهمه پله و بیچارگی کشیدن، وقتی برایِ فکر کردن به بکهیون نداد. فقط با سرعت زیاد وارد شد. باید سر پارک چانیول داد میزد و از اینهمه بی‌برنامگی شکایت میکرد.باید بهش میگفت که فکر نکنه دیگران مسخره‌یِ پدرشن! باید خیلی چیز‌ها رو بهش می‌گفت.
وقتی وارد شد هیچ‌کس توی اتاق نبود. نرسید دور و اطراف رو سریع نگاه کنه چون منشی دنبال سرش به سرعت اومد.
منشی با عصبانیت و نگرانی پرسید:
+چرا این کار رو کردید؟ الآن گزارشتون رو به انتظامات دم در میدم.
بکهیون هم با نگرانی جواب داد:
_مگه شما نگفتید که آقای پارک هستند؟
+گفتم هستند؛ نگفتم که توی اتاق‌اند!
بدبختی‌هایِ بکهیون نقطه‌یِ پایان نداشتند؛ بدنش شل شده بود، به خاطر اینکه اینهمه تلاشِ بی‌نتیجه! گفت:
_من از شما عذرخواهی میکنم، لطفاً زنگ نزنید، فقط بگید آقای پارک الآن کجاست؟ من منتظرشون میشینم.
خانم منشی نمیتونست زنگ نزنه ولی نگاهِ مستأصل بکهیون باعث شد که فقط بخواد ماجرا رو به رئیسش یعنی پارک چانیول بگه. به بکهیون اجازه داد که روی صندلی‌های انتظار بشینه. بکهیون منتظر اومدنِ پارک چانیول بود.
نیم ساعت گذشت و بکهیون توی این فاصله جواب‌های پیام‌های جین‌یونگ رو که قبلاً براش ارسال شده بود، با ریپلای کردن، داد:
+کجایی؟
_مجتمع
+چرا جواب نمیدی؟
_چون وقت نکردم گوشیم رو از کیفم بیارم بیرون.
+نگرانم.
_نگران نباش.
+بگو دقیقا کجایی که بیام پیشت.
_لازم نیست، همه چیز خوبه.
+کاری اشتباهی انجام ندی بکهیون!
_به من شک داری جین‌یونگ؟
نه! جین‌یونگ به بکهیون شک نداشت، ولی وقتی بکهیون درباره‌یِ کارش عصبانی میشد مهم نبود چه اتفاقی قراره بیفته! بکهیون فقط انجامش میداد‌.
_خانم کیم! من دارم میرم خونه؛ امروز خیلی روز شلوغی بود.
+بله فقط ایشون با شما کار دارن.
بکهیون بلند شد و سلام‌ کرد.
_باشه برای اولِ هفته‌یِ آینده؛ تا تموم شدنِ وقتِ اداری ۱ ساعت و نیم دیگه بیشتر نمونده.
بکهیون واقعاً تو کتش نمیرفت! داره میگه ۱/۵ دیگه مونده و این میخواد بره!
جواب داد:
+ولی ۱/۵ دیگه مونده!
_من عذرخواهی میکنم اما من امروز، روز شلوغی داشتم. اگه کار مهمی دارید به آقای کیم جونگین بسپرین، ایشون به من منتقل میکنن.
بکهیون مات شده بود! و گفت: "بله کار مهمی دارم و هنوز یک ساعت و نیمِ دیگه مونده! اما شما مسئول اینجایید میتونید زودتر برید‌".
خانم منشی گفت:
+آقای کیم جونگین میتونن مشکلتون رو حل کنن.
بکهیون خسته بود، ولی عصبانیتش کمتر نشده بود.
چانیول شوکه شد و با ابروهایی که از این بی احترامی توی هم رفته بود و چشم‌هایی که از خشم پر بود، فقط بکهیون رو نگاه کرد و بدون اعتنا بهش، دوباره از منشی خداحافظی کرد و رفت‌.
بکهیون یک لحظه نتونسته بود زبونش رو کنترل کنه و حرفی زده بود که فقط نشون میداد که چقدر خسته و بیچاره شده! و رفتاری که نشون داده بود، امکان داشت کار رو بدتر کنه و رضایت گرفتن برای اجرای طرحش رو با سختی رو به رو کنه. بدون ذره‌ای معطلی از منشی نشونیِ اتاق جونگین رو گرفت و یه سمتِ اتاقش راه افتاد.
تقه‌ای به در زد و وارد شد. کیم جونگین پشت سیستمش نشسته بود و در حالِ تایپ بود. با سرفه‌یِ بکهیون به خودش اومد و رویِ صندلیش چرخید. و گفت:
+بله! بفرمایید!
_سلام؛ من بیون بکهیون هستم از کلنیک اون‌جانگ، میخواستم مطلبی رو بهتون بگم.
جونگین با شنیدن اسم اون‌جانگ و ایمیلی که صبح برای مسئول اونجا فرستاده بود، حدس زد که ماجرا از چه قراره و از پشت سیستمش بلند شد و به سمتِ صندلی‌های راحتیِ دفترش اومد و به بکهیون تعارف زد که بشینه.
وقتی نشستند جونگین گفت:
+بفرمایید، اتفاقی افتاده؟ یک لیوان آب میخورید که براتون بیارم؟
بکهیون تشنه‌اش بود، اینهمه پله و خستگی‌ای که تحمل کرده بود؛ واقعاً نیاز به یک لیوان آب خنک داشت. اما گفت:
_نه ممنون؛ زمان کار اداری داره تموم میشه، وقتی نمونده.
+خب بفرمایید.
_شما و تیمتون قرار بود هفته‌یِ گذشته برای بازدید کلینک اون‌جانگ تشریف بیارید ولی نیومدید! حتی با هماهنگی‌ای که مسئول اینجا برای بازدید این هفته کرده بود، باز هم نیومدید! تیم اونجا آماده است، بعضی از مراجعین رو به خاطر بازدیدی که قرار بود انجام بدین، کنسل کردیم و به بعضی ها اصلا نوبت ندادیم. الآن تکلیف اونجا چیه؟ شما اولش میگید که میاید و بعدش ایمیل میزنید و میگید که نمیاید! این بی‌نظمیِ شما باعث بی نظمیِ کار ما هم شده!
لطفاً جوابی بدید که بتونه کار شما رو توجیه کنه!
جونگین عملاً برای توضیح هیچ حرفی نداشت. یادِ صبح و اتفاق که افتاده بود، افتاد.
[فلش بک]
+چانیول جوابِ ایمیلِ کلنیکِ اون‌جانگ رو چی بدم!
_کدوم ایمیل!
+حداقل اون کارتابلِت رو نگاه کن! اول هفته گفتی میری کلنیکشون ولی الآن آخر هفته شده و ایمیل زدن و گفتن چرا نیومدین! چی بفرستم براشون؟ میخوای تیم رو آماده کنم خودم برم قالِش رو بکنم؟
چانیول انگار که بهش برخورده باشه گفت:
_چی چی رو تو بری!؟ که بعد برن همه‌جا بگن ما به مجتمع دستور دادیم اونام گفتن چشم؟
+چانیول بچه شدی؟ بیخیال شو!
_آقای کیم جونگین من چیزایی رو دیدم که تو ندیدی! پس لطفاً نه به عنوانِ مافوق، بلکه به عنوانِ یک باتجربه‌تر به حرفم گوش کن.
+باشه، پس بگو براشون چی بنویسم.
چانیول متن رو گفت و جونگین نوشت و با امضای چانیول برای مسئول اونجا فرستاد. اما دیگه درباره‌یِ تاریخِ بعدی چیزی به جونگین نگفت؛ جونگین هم چیزی نپرسید جون اصلا فکرش رو نمیکرد که کار به اینجا برسه!
[پایانِ فلش بک]
جونگین معذب شده بود و نمیدونست چه حرفی باید به بکهیون بزنه! و میدونست جواب سرسری نمیتونه بکهیون رو قانع کنه پس خواست که از اتاق بیرون بره تا به چانیول زنگ بزنه.
+من الآن برمیگردم آقای بیون.
بکهیون نگاهش کرد و با بدنش بهش تعارف زد که به کارش برسه.
جونگین سریعاً گوشیش رو درآورد و به چانیول زنگ زد:
_چه خبر؟
+چرا نموندی کار ارباب رجوع رو انجام بدی؟
_معاونِ من اونجا تویی! کاری هست که نتونی انجام بدی؟
+از کلنیک اون‌جانگ اومدن بابت ایمیل صبحی که براشون فرستادیم.
_خب؟
+خب؟ چانیول! محض رضای خدا! این طرف خیلی پیگیره اگه بره پیش پدرت، اتفاق خوبی نمیوفته! منم از کار بیکار میشم؛ تو رو محض رضای خدا از دنده‌ی لج بیا پایین!
_بهش بگو هفته ی دیگه بیاد دفترم ببینم چی میگه.
+اگر بیاد، کارش رو حل میکنی؟
_آره؛ بگو بیاد.
و جونگین گوشی رو قطع کرد و به اتاق برگشت و با لبخند رو به رویِ بکهیون نشست و گفت:
+اول هفته ی آینده، میتونید بیاید با خودِ آقای پارک چانیول صحبت کنید.
_ساعت چند بیام؟
+ساعت ۹ صبح به بعد.
_من اول هفته‌ی بعد، ساعت ۹ اینجام؛ ممنونم از کمکتون آقای کیم.
جونگین بلند شد و به بکهیون دست داد و بکهیون هرچند نتونسته بود امروز به جوابش برسه ولی حداقل از اینکه تلاش‌های امروزش بی نتیجه نبوده خوشحال بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 25, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Like A WindWhere stories live. Discover now