"باز رویِ پشتبوم کدوم ساختمونی؟"
صدایِ دوست دخترش رو از پشت گوشی تلفن به صورتِ کنایهآمیزی شنید.
_چندبار باید بهت بگم وقتی حدس میزنی که اومدم اینجا نباید بهم زنگ بزنی؟
+نگرانتم! هربار نگرانت میشم! هربار نگرانم میکنی!
_فکر میکنی با نگران شدنت داری بهم لطف میکنی؟ جز اینکه خلوتم رو بهم میزنی چیز دیگهای اتفاق نمیافته.
این حرف رو با حرص و داد گفت و گوشی رو قطع کرد.
رویِ پشت بوم یک ساختمانِ ۱۰ طبقه نشسته بود و پاهاش رو به پایین آویزون کرده بود. نسبت به ساختمونهای قبلی که امتحان کرده بود این کم طبقهترینش بود. تهیون اعصابش رو بهم ریخته بود؛ مثلا اومده بود که کمی آرومتر بشه. سیگارش رو از جیبش درآورد و روشن کرد و پُکی بهش زد. دیگه اینجا دردی ازش دوا نمیکرد. از لبهیِ پشت بوم بلند شد و ایستاد و تا تموم شدنِ سیگارش همونجا موند.
از پلههایِ پشت بوم پایین اومد و سوار آسانسور شد. ماشینش رو توی مجتمعِ تجاری پارک کرده بود و سوییچش رو دستِ یک پارکبان داده بود. زنگ زد و خواست ماشینش رو از پارک بیرون بیارن. ماشینش رو تحویل گرفت و به سمتِ خونه راه افتاد. خیلی وقت بود که مستقل زندگی میکرد؛ وارد خونه شد و رفت سمتِ یخچال، بطری آب رو بیرون آورد و به دهن گرفت و نصف بطری رو خالی کرد و رفت سمتِ اتاق خواب. لباساش رو درآورد و به پشت دراز کشید. خوابش نمیبرد؛ تهیون مزاحمِ فکر کردنش شده بود و حالا تمامِ افکارش توی سرش جمع شده بودند. به وقتنشناسیِ تهیون لعنت میفرستاد.
با سردرد بیدار شد؛ فکر میکرد که ساعتایِ ۲ نصفه شب خواب رفته. سمت آشپزخونه رفت و یک قرص از کشو درآورد؛ نصفِ بطریِ دیشب رو خالی کرد. بطری رو دوباره آب کرد و توی یخچال گذاشت. سمتِ حموم رفت و دوش رو باز کرد. آب آرومش میکرد، آب خنک رو دوست داشت. از حموم بیرون اومد لباسهاش رو پوشید، موهاش رو به بالا حالت داد و یکم ادکلن زد. سوییچ و کیفش رو برداشت و سوار ماشینش شد.
وقتی رسید، جونگین رو دید که داره با چند نفر صحبت میکنه؛ بقیه از همون دور خم شدن و بهش سلام کردند. اما جونگین به سمتش اومد و سلام کرد و درحالی که به سمتِ آسانسور حرکت میکردند، ادامه دادند:
_دربارهیِ چی حرف میزدین؟
+بازیدهای دیروز از کلنیکها رو به خاطرِ جلسهیِ ناگهانیِ پدرت کنسل کردیم، حالا از کلنیک اونجانگ زنگ زدند که یا تا آخر هفته ما قرار بازدید از اونجا رو بچینیم یا اونا خودشون میان!
چانیول که با چشمهای درشت شده و شوکه شدهاش داشت به حرفهای جونگین گوش میکرد، پرسید:
_اسمِ رئیس اونجا چیه؟
+جینیونگ، سابقهکار بالایی داره؛ کارمندانش خیلی توانمندن و چندتا پروژه رو به سرانجام رسوندن.
تعجب چانیول بیشتر شد؛ چون سابقهکار بالا یعنی تعهد بیشتر به چارتِ سازمانی! یعنی بعد از اینهمه مدت کار کردن نمیدونست که نباید به بالا دستیِ خودش دستور بده؟ با حالتِ شوکه پوزخندی زد و گفت:
_گفتن تا آخرِ هفته؟ چشم! تا آخر هفته بهشون خبر میدیم.
این رو گفت و به گیتِ ورود رسیدند.
جونگین از دانشگاه با چانیول دوست بود از اونجایی که پدر چانیول صاحب این مجتمع بود، جونگین هم استخدام شد. دروغ نبود که اگر از تمام رازهای همدیگه خبر داشتند.
طبقهیِ ۶۸ از آسانسور پیاده شد و به سمتِ اتاقش رفت. به منشی سپرد که تا ساعتِ ۱۰ هیچکدوم از تلفناش رو وصل نکنه و هیچکس رو راه نده. سردرش هنوز بهتر نشده بود.
وارد اتاق شد و بعد از درآوردنِ کتش، روی صندلی نشست. سرش رو روی میز گذاشت و چشماش رو بست. بدنش داغ شده بود، عرق سرد کرد و دلش میخواست بخوابه.
ساعت از ۱۰ گذشت و جونگین با یک پرونده توی دست وارد شد. چانیول رو دید که سرش رو روی میز گذاشته؛ صدا زد:
+چانیول؟ خوابیدی؟ حالت خوبه؟
صدای 'هومِ' چانیول رو شنید ولی نفهمید که حال چانیول خوبه یا نه! به سمتش رفت. دستش رو روی صورتش گذاشت. صورتش داغ بود. با نگرانی صدا زد:
+چانیول! حالت خوبه؟
با وقفه، جواب شنید:
_آره، خوبم فقط باید برم دستشویی و آبی به صورتم بزنم.
+خب پاشو!میخوای کمکت کنم؟
_فقط کمک کن بتونم بایستم.
زیر بغل چانیول رو گرفت و بلندش کرد.
_میرم دستشویی میام.
آروم قدم برمیداشت؛ بعد از ۱۰ دقیقه برگشت و رویِ مبل توی اتاقش نشست و صورتش رو توی دستاش قفل کرد.
جونگین پرسيد:
+صبح که خوب بودی! چیشدی یهو؟
_صبح هم خوب نبودم ولی به بدیِ الآن نبودم. سردردم. توی خونه قرص خوردم، بهتر میشم.
جونگین ادامه داد:
+گوشیت پیشت باشه خبرم کنی؛ پروندهیِ جدیدی از لیست بودجهها رو برات آوردم گذاشتمشون توی کشو. الآن حالت خوب نیست؛ چون ممکنه گم و گور شه روی میزت نذاشتم.
_ممنون.
و جونگین از اتاق خارج شد؛ سخت بود. تحمل این همه فکر سخت بود. حداقل الآن که سردرد بود نباید اینهمه فکر میکرد! فکر میکرد که دلیل سردردهاش همین زیادی فکر کردن باشه. به این فکر میکرد که چرا نمیتونه مثلِ آدمایِ دیگه زندگی بدون دغدغه داشته باشه. تویِ یه جایی مثل روستا به دنیا بیاد و درحالی که کسی نمیشناستش نفس بکشه و خوشحال باشه. باید به عنوانِ آدمی خلق میشد که هیچکس ازش هیچتوقعی نداره. باید پدرش رو راضی میکرد که نمیخواد این مجتمع رو اداره کنه.
اشکی از گوشهیِ چشمش بیرون ریخت و دلش میخواست میتونست بدونِ سختیهایی که وجود داره زندگی کنه. حقش زندگی کردن بود ولی نه این زندگی! این زندگی رو به هرکسی میدادن با کله قبول میکرد ولی چانیول این زندگی رو نمیخواست. این شرایط رو نمیخواست. میخواست شاد باشه؛ بدونِ هیچ مسئولیتی که قرار باشه بابتشون جواب پس بده!
پشت سرش تیر کشید. سرش رو به پشتیِ مبل تکیه داد و عضلههاش رو شل کرد. به سقف خیره شد و فکر کرد که پایانِ این زندگی کجاست؟ چشماش رو بست و فکر کرد؛ ایندفعه نمیدونست به چی داره فکر میکنه. ذهنش خالش شده بود، دنبال چیزی برای فکر کردن بهش میگشت ولی هرچی بیشتر میگشت کمتر به نتیجه میرسید.
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و از سقف عکس گرفت، نوشت:
"سقف؛ آسمونِ فضاهایِ بسته" و پُستش کرد.
الآن احساس بهتری داشت. کامنتاش همیشه بسته بود. نظر دیگران رو نمیخواست.
در همین حین تهیون زنگ زد. دو به شک بود ولی چون الآن پست گذاشته بود معلوم بود که گوشی دستشه؛ به ناچار گوشی رو برداشت:
_باز چیشده؟
+باز چیزی نشده! چانیول دیگه نمیخوای با من حرف بزنی؟
_نه فقط با تو! کلا نمیخوام با هیچکس دیگهای حرف بزنم.
+منظورم اینه که نگرانیهای من رو مزاحمت میدونی، اگر میخوای میتونم دیگه مزاحمت نباشم.
سکوتِ بینشون معذب کننده بود ولی چانیول معذب نشده بود، چون داشت به سقف نگاه میکرد، خندهاش گرفت. حتی یک سقفِ ساده بیشتر از یک انسان میتونست اون رو درک کنه.
_"میتونیم"!؛ میتونیم که دیگه مزاحمِ همدیگه نباشیم.
+چانیول من هنوز هم میخوام اینستات رو داشته باشم؛ اسمم رو از لیست فالورات حذف نکن.
_باشه.
و قطع شد؛ تهیون قطع کرد. میدونست که احتمالا داره گریه میکنه و ناراحت شده ولی چه کاری از دستش برمیومد؟
اولین باری که این رابطه شروع شد با خواستِ تهیون بود، وقتی توی یکی از مجالسِ مهمونی همدیگه رو دیده بودن. چانیول اهل مهمونی رفتن نبود. از سر و صدا خوشش نمیومد ولی در سال شاید ۲-۳تایی رو شرکت میکرد. اونم به خاطرِ اینکه نمیخواست خیلی از آدما دور بشه. نمیخواست ضداجتماع به نظر برسه. اون شب تهیون، چانیول رو یک گوشه تنها میبینه و ازش میخواد که باهم باشن، چانیول قبول نمیکنه ولی چشمهای تهیون باعث میشن که چانیول تسلیم بشه، شمارهاش رو بهش بده و رابطهیِ نزدیکتری رو تجربه کنن. و حالا هم به خواست خودِ تهیون این رابطه تموم شد. چشمهایِ تهیون هنوز هم جذاب و زیبا بودند ولی برای یک رابطه فقط زیباییِ چشم و صورت مهم نیست؛ وجودِ چانیول دنبال درک شدن و فهمیده شدن بود. مادر و پدر چانیول هیچوقت فرزندشون رو نفهمیدن. دوستدختر چانیول هیچ وقت دوستپسرش رو نفهمید. انگار چانیول نامفهمومترین انسانِ روی زمین بود. رابطهها به همین آسونی شروع میشدن و به همین راحتی تموم میشدن و چیزی که چانیول عایدش نمیشد آدمِ مناسب بود.
ساعتش رو نگاه کرد ۱۲ شده بود؛ به جونگین زنگ زد:
_چیزی سفارش بده بیار اتاق من.
گرسنهاش شده بود؛ وقتی زمانِ زیاد فکر میکرد گرسنهاش میشد. حتی بیشتر زمانهایی که کار میکرد.
جونگین نیم ساعت بعد با غذای توی دستش وارد شد.
+بهتری؟
_آره؛ فکر کنم.
غذا رو خوردن و بعدش جونگین به اتاقش برگشت. چانیول هم رفت که به پدرش سری بزنه.
وارد اتاقِ آقای پارک شد و گفت:
_سلام؛ دیروز جلسهتون خوب پیش رفت؟
+اینکه توی جلسات من نیستی، باعثِ سرافکندگیمه.
_من نمیخوام بشینم دور میزی که هربار همون حرفایِ تکراری رو بهم دیگه تحویل میدن.
+ولی این چیزیه که باید قبول کنی! این مجتمع بعد از من اداره کردنش به تو میرسه؛ باید این کار رو یاد بگیری!
وقتی احساساتِ چانیول برانگيخته میشدند، قرمزیِ گوشهاش به جاش حرف میزدند، مثلِ الآن که عصبانی شده بود.
تقصیر خودش بود که این مکالمه رو اینجوری شروع کرده بود؛ ولی فرقی نداشت با پدرش دربارهیِ چه موضوعی حرف میزنند همیشه بحث به این نقطه میرسید.
کاش تک پسر خانواده نبود؛ اینجوری فشار پدرش روی اینکار کمتر میشد. گاهی به پدرش حق میداد و گاهی ازش متنفر میشد.
_این مشکل من نیست که تنها فرزندِ پسرِ خانوادهیِ پارکم!
بدونِ شنیدنِ حرف پدرش از اتاق خارج شد. بیرون از اتاق چند نفس عمیق کشید، سردرش رو فراموش کرده بود و احساسِ بیحالی میکرد.
به اتاق خودش برگشت، کتش رو پوشید، پروندهیِ مدارک رو از کشو برداشت و به جونگین سپرد که فردا نمیاد. به سمت پارکنیگ و از اونجا به سمتِ خونه حرکت کرد.
بعد از تعویض لباسهاش مستقیم به سمتِ تخت خوابش رفت و بیهوش شد.
ساعتِ ۶ عصر از خواب بیدار شد. به تخت چسبیده بود انگار که کسی نتونه از جاش بلندش کنه. دوباره چشماش رو رویِ هم گذاشت و ۱ ساعت به همین وضع گذشت. آباژور کنار تخت رو روشن کرد و توی سیاهیِ اتاق پروندهیِ زرد رنگی که مربوط به بودجهها میشد رو دید. چرا این پرونده رو آورده بود خونه؟ مگه حال داشت که توی خونه شروع کنه به کار کردن؟ ولی برای سرگرمی و فکرهای اضافی نکردن، ایدهیِ خوبی بود. پاشد، لامپها رو روشن کرد. دوش گرفت. یک لیوان شیرخنک ریخت و با پرونده سر میز برگشت.
بازش کرد؛ بودجهیِ لازم برای تمامیِ کلنیکهای شهرِ سئول که زیر نظر مجتمع آقای پارک اداره میشدن.
دونه دونه کلنیکها و بودجههای پیشنهادی برای یک سال رو نگاه کرد. اسمش به کلنیک اونجانگ افتاد، همون کلنیکی که جونگین امروز صبح دربارهاش حرف میزد. مبلغ مورد نیازِ سال ۶ میلیون وون! مگه توی اون کلنیک چیکار میکنن؟ قبلا این کارها رو خودِ جونگین سر و سامون میداد چرا ایندفعه این پرونده رو برای من آورده! به جونگین زنگ زد.
_جونگین! این پروندهیِ بودجهی سالیانه رو چرا امسال برای من آوردی؟ تو خودت هرسال بهش رسیدگی میکردی؟
+کارام زیاد شدن! چندتا کلنیک تازه قراره تاسیس بشه که کارهایِ مربوط به نظارتشون افتاده روی دوشِ من! این کار رو امسال تو زحمت بکش، البته انجام دادنش اونقدرها هم سخت نیست.
_باشه بهش نگاه میندازم؛ راستی این موسسهیِ اونجانگ ۶ میلیون وون درخواست هزینه کرده! هرسال همین وضعش بوده؟
+نه سال به سال بیشترش میکنن! حقوق کارمندانش رو بالاتر برده و هزینههای جانبی مربوط به دستگاهها، قبوض و یک سری برنامههای مختلف که برای اعضا و مراجعینش میذاره باعث شده این مبلغ رو درخواست بدن.
_با این حال خیلی زیاده؛ تا جایی که یادمه اونجانگ جزو مراکز تازه تاسیس نیست و فضای کوچیکی داره! اما باشه ممنون.
+بهتر شدی؟
_آره سردردم خوب شد.
+خوبه.
تلفن رو قطع کرد و به هزینهیِ بقیهیِ کلنیکها نگاهی انداخت. یک سریها رو کمتر کرد و یک سریها رو بدون تغییر تایید کرد. نصف کلنیکها موند و گذاشتشون برای فردا. ساعت ۱ نیمه شب رو رد کرده بود. دلش میخواست بخوابه.
![](https://img.wattpad.com/cover/348565907-288-k63840.jpg)
YOU ARE READING
Like A Wind
Romance[_فکر میکنی اگه بتونی یک چیزی توی این دنیا رو تغییر بدی اون چیه؟ بعد از اینکه بدنش رو صاف میکنه و شونههاش رو به عقب میکشه، جواب میده: +نمیدونم؛ شاید خانوادهام، شاید شهر و کشورم رو، شاید هم اون اسپرمی نمیشدم که برنده میشه. لبخندش رویِ صورتش کِش میا...