Part 11

20 5 0
                                    

لیسا با حرفش سرجاش خشکش زد چون با یادآوری اون روزهای سختی که باهاش میگذروند اونو داغون کرد ولی وقتی به رزی فکر کرد اونو توی اولویت قرار داد چون اون باید یه زندگی عالی رو داشته باشه و مثل خودش زندگیش با کلی غم و عذاب نگذره .

لیسا یقه ی اندرو رو ول کرد و آروم لب زد : باشه ولی اول باید از امنیتش مطمئن شم ..

اندرو که باورش نمیشد از حرف هایی که از لیسا میشنوه یهو لبخندی روی لباش نشست و با پوزخندی گفت : پس میبرمت پیشش و اونجا میتونی ازش خداحافظی کنی .

لیسا جوابی نداد و همراه اندرو رفتن به یه ساحل که کسی جز یه ون مشکی و افرادی که اطراف همون ون بودن، نبود * حدس میزدم که بهترین مکان رو انتخاب کنی عوضی؛ لعنتی اینجا هیچ ماشینی هم گیر نمیاد * به وِن نزدیک‌ شدن و همونجا با پیاده شدن لیسا و دیدن رزی که دارن از ماشین پیاده اش میکنن خواست به سمتش بره که اندرو با گرفتن بازوی لیسا جلوشو گرفت و با لبخندی لب زد : نترس اون چیزیش نمیشه فقط یادت باشه که چه قولی بهم دادی باشه ؟! ..

لیسا عصبانی و همینطور غمگین بود ولی با بلند کردن
سرش و نگاه کردن به رزی که ترسیده مجبور شد که تصمیمشو قبول کنه چون اینجوری میتونست از رزی
مراقبت کنه تا مثل خودش آسیب نبینه .

لیسا : یادمه .

اندرو : خوبه؛ منم به قولم عمل میکنم .

اندرو با دست به افرادش اشاره کرد که رزی رو سوار تاکسی که اونجا بود کنن ولی همینکه تاکسی خواست راه بیوفته لیسا با بغضی لب زد : یه لحظه صبر کنید .

و دویید سمت رزی و محکم در آغوشش گرفت و کنار گوشش لب زد : معذرت میخوام عشقم ..

رزی با جمع شدن اشکاش تو چشماش آروم گفت : ولی تو بهم قول دادی که هیچوقت ازم جدا نمیشی ..

فلش بک به چهار روز پیش

اون چشما اون لبا و اون حسی که موقع در آغوش گرفتنش بهم دست میده رو با تموم وجودم ازش لذت میبرم چون اون لیسائه دختری که با وجود اون همه دردی که بخاطرش تحمل کردم بازم از ته دلم دوسش دارم و دوری ازش باعث پژمرده شدن قلبم میشه .

دستامو دور گردنش قفل کردم و صورتمو بهش نزدیک کردم نفس هامون با هم ترکیب شده بود و چشمامون بهم خیره مونده بود لبخندی روی لبام نشست و آروم لبامو به لباش زدم و با حس دستاش روی صورتم آروم چشمامو بستم و خودم و احساساتمو براش رها کردم .

با بوسیدن لبای پایینیش اونو به طرف تخت هدایت کردم و همونجا پرتش کردم روی تخت درحالیکه با چشمای خمارش بهم نگاه می کرد لباسامو از تنم در آوردم و به طرفش خم شدم تا دوباره اون لبای نرمشو مک بزنم و مزه اش کنم انگار احساساتمون باهم یکی شده بود چون هر برخوردمون منو به اوج لذت میبرد ازش خسته نمیشدم هر وقت ازم دور میشد بیشتر به سمتش کشیده میشدم من و اون یکی شده بودیم برای همین دور بودنش ازم منو دیونه میکرد .

black group 🖤Where stories live. Discover now