Part 28

17 0 0
                                    

با عجله از اون فضای خفه کننده و ترسناکی که اونو ترسونده بود اومد بیرون و برگشت پیش جنی که جنی با دیدن جیسویی که ساکت بود و به شدت عرق کرده بود نگاهی بهش انداخت و گفت : عشقم حالت خوبه ؟

جیسو با نگاهی که به جنی انداخت مکثی کرد و بعد با لبخند مصنوعی جواب داد : آره خوبم .

جنی : اونجا چی دیدی ؟! چرا داشتن این موقع شب یکی رو به زور عمل میکردن ؟

جیسو یهو خیلی بی روح لب زد : عمل نمیکنن رسما قتل گاه راه انداختن ..

جنی : منظورت چیه ؟! یعنی ..

جیسو برگشت سمت جنی و سرشو تکون داد و گفت : آره دارن مردم فقیر رو به بهونه های متفاوت فریب میدن و اینجا هم اعضای بدنشونو در میارن و می فروشنش به آدمای ثروتمند ..

جنی از شدت عصبانیت دستاشو مشت کرد و حرفای جیسو رو ادامه داد : خانواده هاشونم میدزدن و اعضای بدن اونا رم میفروشن .

جیسو روی زمین نشست و با بغل کردن زانوهاش اشکاش سرازیر شد و شروع کرد به گریه کردن چون اون صحنه براش هنوز قابل هضم نبود برای همین نمیتونست جلوی احساسات دردناکی که بهش هجوم آورده بودنو بگیره .

جنی هم آروم روی زمین نشست و با باز کردن دستاش باعث شد جیسو محکم بغلش کنه و خودش و همینطور احساساتشو درونش نگه نداره و رهاش کنه؛ دردهاشو تنهایی تحمل نکنه و پیش یکی بریزتش بیرون و بخاطر گذشته اش تو آغوشش گریه کنه .

فلش بک به دوران بچگی جیسو

* جیسو *

جیسو که مشغول بازی کردن بود با دیدن باباش که
داره با عجله از ویلا میره بیرون با خوشحالی دنبالش راه افتاد چون می خواست مثل همیشه یواشکی بترسوندش پس آروم و بی سر و صدا دنبالش راه افتاد .

وقتی از ویلا اومد بیرون متوجه باباش شد که انگار داشت به یه درِ مخفی که اونطرف ویلا بود میرفت؛
شد و با تعجب اونم وارد همون مکان مخفی شد و از هیجان ترسوندنش به سمت نوری که می درخشید رفت و همونجا خواست باباشو سوپرایز کنه که یهو خودش با صحنه ای که میدید سوپرایز شد و از ترس زانوهاش سُست شد و سرجاش درحالیکه به جسد تیکه تیکه شده یکی زل زده بود؛ خشکش زده بود .

آروم قدم هاشو به عقبش برداشت و وقتی به خودش اومد از شدت ترس همون مسیری که ازش اومده بود رو برگشت و با بیرون رفتنش از اون مکان عجیب و غریب اشکای روی صورتشو پاک کرد و برگشت به داخل ویلا تا به مامانش راجب چیزی که دیده بود بگه اما مامانش رو نتونست پیدا کنه و داخل ویلای بزرگی که کسی جز خودش کسی نبود شروع کرد به گریه کردن مامانش نبود و اونم از ترس اینکه باباش پیداش کنه دویید توی اتاقش و داخل کمدش خودشو پنهون کرد .

ولی خیلی طول نکشید که با شنیدن صدای باباش از ترس با دستاش جلوی دهنشو گرفت و با صدای شنیدن کفش هاش که انگار داشت به سمت کمدش میومد از لابلای در به باباش که میخواست کمد رو باز کنه زل زده بود ولی صدای دختری که با خوشحالی داخل ویلا جیغ میکشید حواسشو پرت کرد و بجای باز کردن کمدی که جیسو داخلش بود رفت سمت دختری که بلند جیغ می کشید .

جیسو هم که صدای دوستشو شنید با عجله از داخل کمدش بیرون اومد و دویید سمت صدای جیغ های دوستش که از خوشحالی بود و با دیدنش به سمتش دویید و در آغوشش گرفت .

جیسو : بریم بازی کنیم ؟

تینا : آره بریم من تو خونه حوصله ام خیلی سر رفته بود برای همین اومدم اینجا .

جیسو و تینا بهترین دوستایی که هر روز رو با هم وقت میگذروندن به سمت اتاق جیسو رفتن و همونجا شروع کردن به بازی کردن .

جیسو چشماشو با دستاش بست و شروع کرد به از صفر شمردن تا ۲۰ و تینا هم دویید که یجایی خودشو پنهون کنه .

جیسو وقتی شمارشش به بیست رسید با صدای بلندی داد زد : الان پیدات میکنم .

تینا که داخل اتاق دنیل پنهون شده بود با دقت از یه سوراخ کوچیک کمد به داخل اتاق زل زده بود تا اگه جیسو اومد متوجه بشه ولی انگار بجای جیسو صدای یکی دیگه میومد پس آروم درِ کمد رو باز کرد و با شنیدن لگدهایی که به تخت داخل اتاق زده میشد آروم روی زانوهاش نشست و با تعجب نگاهی به زیر تخت انداخت .

وقتی مادر جیسو رو زیرتخت درحالیکه دستاش و پاهاش و دهنش بسته بود؛ دید جیغش بلند شد و همین باعث شد جیسو پیداش کنه ولی بدون اینکه متوجه مادرش بشه به سمتش دویید و لباس تینا رو گرفت و لب زد : هورااا پیدات کردم؛ تو باختی زود باش چشماتو ببند و تا ۲۰ بشمار ..

تینا ساکت و شوکه به زیر تخت زل زده بود پس جیسو هم خم شد تا ببینه که چی زیر تخته که اینقدر جالبه .

جیسو با دیدن مامانش که همه جاش خونیه و دست
و پاشم بسته ست از ترس دستاشو گذاشت روی دهنش و اشکاش صورتشو خیس کرد تینا جیسو رو اونجوری که دید دستاشو گذاشت روی چشمای جیسو و با گفتن " نگاه نکن این فقط یه کابوسه " سعی کرد آرومش کنه و اونو از غمی که درونش بود دور کنه و حواسشو از مامانش پرت کنه .

دنیل که وارد اتاق شد و اونا رو درحالیکه کنار تخت نشسته بودن دید با ترس رفت سمتشون و بازوی هر دوشونو گرفت و لب زد : مگه من نگفتم حق ورود به این اتاق رو ندارید ؟! باهام بیایید ببینم ..

اونا رو کشوند داخل اتاق جیسو و اونجا درو روشون قفل کرد و زندونیشون کرد جیسو با بغل کردن تینا لب زد : من میترسم از این کابوس هققققق ..

تینا : کابوس همیشه ترسناکه ولی باید درونش قوی ظاهر بشی تا همون کابوس تبدیل به رویا بشه ..

جمله ای که شد یه امید برای جیسو تا بتونه رویاشو
از داخل این کابوس پیدا کنه و از این کابوس خلاص بشه .

پایان فلش بک

_________________________________________

سلام قشنگا امیدوارم که از خوندن این پارت هم لذت برده 😍❤️

black group 🖤Where stories live. Discover now