┨Chapter 36├

94 28 12
                                    

به چشم‌های بسته جه یونگ نگاه کرد و با صدای عمیق نفس‌هاش از خواب بودنش مطمئن شد. بازدمش رو رها کرد و سمت در رفت. دلش میخواست از اون خونه با فضای خفقان‌آورش، و مردی که همچین بلایی سرش آورده بود دور بشه.

در رو آروم بست و از پله ها پایین رفت. باد ملایمی که به صورتش وزید باعث شد پلک‌های نم‌دارش رو روی هم بذاره و نفس عمیقی بکشه. قدم‌هاش رو کمی تند کرد و از حیاط بیرون رفت. تنها چیزی که به ذهنش رسید، رفتن سراغ پدربزرگش بود. کسی که تمام مدت همچین موضوعی رو ازش پنهون کرده بود. البته که پدر و مادرش هم بخاطر رها کردنش مقصر بودن.

سرش رو اطرافش چرخوند و با ذهن خسته و لبریز از نگرانی متوجه شد تو کاچیاتوره است. هر چند زمان اومدنش به اونجا رو به یاد داشت، اما به قدری مشوش و به هم ریخته بود که فکر میکرد وسط ناکجاآباد گیر افتاده. خیلی خوب اون محل رو میشناخت. ولی تو این لحظه گیج و سردرگم بود. طوری که برای دیدن پدربزرگش خیلی هم عجله نداشت چون به جواب اکثر سوالاتش رسیده بود؛ پس به قدم زدن و حس هوای تازه‌ای که کمی روبه‌راهش کنه احتیاج داشت.

دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد و یاد حرکت همیشگی جونگین افتاد که همیشه حین قدم زدن همچین کاری میکرد. هنوز باور نکرده بود که اون پسر مرده. در واقع تا خودش ندیده بود باور نمیکرد. حتما بعد از دیدن پدربزرگش دنبال جونگین می‌گشت. باید با چشم‌های خودش می‌دید. ولی حتی فکر کردن به همچین چیزی وجودش رو آتیش می‌زد.

دماغشو بالا کشید و آه بلندی از بین لب‌هاش رها شد. دستش رو زیر پلکش برد و اشک کوچیکش رو پاک کرد. مدتی بعد، سرش بی اراده بلند شد و به خونه پدربزرگش نگاه کرد که بعد از طی کردن یه مسیر طولانی بهش رسیده بود.

بزاقش رو بلعید و این بار با ذهنی خالی از هر سوالی در نیمه باز حیاط کوچیک رو باز کرد. پیرمردی که روی پله نشسته بود رو دید و کج‌خند بی صدایی زد.

- کیونگسو

پسر با احساس خستگی که میکرد در رو پشتش بست و تکیه‌اش رو به در داد. پیرمرد با اخم سمتش رفت و کنجکاو نگاهش کرد.

- چیزی شده؟

متوجه رنگ پریده صورت نوه‌اش شد و با نگرانی دستش رو‌ بالا برد و روی صورت پسر کشید اما کیونگسو سریع سرش رو عقب برد و اجازه نداد پدربزرگش نوازشش کنه.

- کیونگسو

پسر با چشم‌هایی که لبریز از خشم بود بدون مقدمه و عصبانی لب باز کرد:

- چرا بهم نگفتین؟ چرا ازم مخفی کردین؟ چرا همچین بلایی سرم آوردین؟

مرد با بهت به نوه پریشونش خیره شد و ناباورانه چند باری پلک زد.

- تو... تو...

- من همه چیزو فهمیدم... شماها این حقو نداشتین که ماهیت واقعیمو ازم مخفی کنین.

"Metanoia" [Complete]Where stories live. Discover now