«بیستم: موبنفشِ خجل»

471 111 140
                                    

ساعتی میشد که همچنان سرش رو روی سینه‌ی محکمِ پسربزرگتر گذاشته بود و همونطور که هر از گاهی انگشت هاش رو روی پارچه‌ی تیشرتِ تهیونگ میکشید، به در اتاقش زل زده بود. هیچ کدوم از اونها، نه جونگکوک و نه تهیونگ حتی بعد از گذشتِ یک ساعت، حرفی نزده بودن. انگار قرار بود ساعت‌ها دقیقا در همون نقطه و لحظه بیایستند و از وجودِ هم آرامشی رو بگیرن که دربرابرِ افکارشون دووم بیاره. هرچند که افکارِ پسرموبنفش حول محور چیزی میچرخید که قطعا خوب نبود.

بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید و بالاخره سرش رو بالا آورد و از پایین به تهیونگی که با سرِ انگشت هاش درحال نوازشِ کمر و ستون فقراتش بود، نگاهی انداخت و بالاخره سوالی که گوشه ای از ذهنِ شلوغش رو درگیر کرده بود پرسید:
_قبلا گفتی که سال‌هاست میشه که نمیتونی من رو یه دوست ببینی. مگه چند وقته؟!

پسربزرگتر لبخندی به لحنِ کنجکاو و بامزه‌ی جونگکوک زد و همونطور که چونه‌ی موبنفش همچنان روی سینه‌اش تکیه داده شده بود، دست راستش رو که آزاد کنارش گذاشته بود بالا آورد و انگشت هاش رو داخلِ موهای بنفش پسر کرد.

یک ساعتِ پیش حواسش دقیقا پیشِ جمله سازی که میکنه نبود و بالاخره بعد از اینهمه سال، گفته بود که احساسی که به پسرِ روبه روش داره چیزِ تازه ای نیست.

پس نفس عمیقی کشید و کمی نیم خیز شد اما اجازه نداد که پسر سرش رو از روی سینه‌اش برداره. کمی لب هاش رو زبون زد و گفت:
_میبینم که گوش هات چیزی رو که نباید بشنون خیلی سریع و با جزئیات شنیدن!
جونگکوک اخمِ ملیحی کرد و همونطور که یک دستش رو روی تخت ستون میکرد، بلند شد و از بالا به پسربزرگتر خیره شد:
_اگر با جزئیات نمیشنیدم و یادم نمیموند تو قطعا به جوری میپیچوندیش.

خنده ای به حرفِ پسر کرد و از پایین به جونگکوکی خیره شد که دست هاش رو دو طرفِ سرش گذاشته بود و با جدیت بهش نگاه میکرد. خودش هم بالاخره از حالتِ نیم خیزش دراومد و به تاجِ تخت پسرموبنفش تکیه داد و همونطور که حالا از روبه رو و با فاصله‌ی کمی بهش نگاه میکرد، یک ابروش رو بالا داد:
_فکر کردی الان نمیتونم بپیچونمت؟!

پسربزرگتر انگار قصد کرده بود امشب روی پیشونی جونگکوک چین و چروک ایجاد کنه چون با حرف هاش فقط باعث میشد پسرکوچکتر هر ازگاهی اخم های ریز و درشتی بکنه:
_فکر کردی میتونی؟!

تهیونگ چند ثانیه ای مکث کرد و همونطور که نگاهش خیره به چشم های درشت و مشکیِ جونگکوک بود، لبخند کجی زد و همونطور که آرنجش هاش رو ستونِ بدنش کرده بود، خودش رو جلو کشید و از نزدیک توی صورتِ پسرموبنفش زمزمه کرد:
_میخوای بگی که نمیتونم واقعا؟

جونگکوک با تعجب به پسربزرگتر که حالا لب هاش تقریبا به لب های خودش برخورد کرده بود نگاه کرد و بعد از چند‌ ثانیه با دراومدن از شوک، سرش رو عقب چشید‌ و با سرفه ای اخمِ ملیحی کرد و بعد از حالتِ دراز کشی که روی تهیونگ داشت دراومد و صاف روی تخت نشست و سرش رو پایین انداخت و همین موجب شد پسربزرگتر با تعجب خنده ای بکنه. خجالت چیزی نبود که بتونه تو عمرش از جانبِ موبنفش ببینه و حالا درحال دیدنِ یک ریحون بنفشِ خجل بود که سرش رو پایین انداخته بود و درحالیکه چهارزانو نشسته بود با انگشت هاش بازی میکرد.

𝗣𝘂𝗿𝗽𝗹𝗲 𝗠𝗼𝗷𝗶𝘁𝗼 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now